شلووووغه
امروز ازون شنبه های تخمی شلوغه:/
50 تا مریض دیدم از صب دیوانه شدم
جاتون خالی آخر هفته برگشتیم دیار، 5شنبه شب مث ماست نشستم خونه عنترا و از عوضی بازیشون نشد برم خونه مادربزرگم تولد دایی جونم.
ینی یه نفر مهمون داشتن همون یه نفرو یاد نداشتن منیج کنن. خیر سرشون یه کوکو بلد نیستن درست کنن، همون کوکو رو هم انقد خرد شده بود و ریده بودن ک خورده نمیشد. اه اه اصن فک میکنم حالم بهم میخوره.
بعد من مهمونی داشتم برا 20 نفر انقد همممه چی مرتب و قشنگ ک از حسودیشون از جاشون تکون نخوردن. خیلی دلم میخواس منم از جام تکون نخورم. ولی انقد مث اونا بیشعور نیستم و پاشدم یکم زحمت کشیدم براشون.
بجاش جمعه رفتیم خونه مامان جونم عشقم جیگرم و تولدشو گرفتیم و خیییییییلیم خوش گذشت. کلی سوغاتی گرفتیم، یه کیتی کادو دادم و خلاصه خوش گذشت.
عاغا من واقعا گیر یه خونواده نفهم افتادم نمیدونم چکار کنم.احمق تر و گند تر از اینا وجود نداره انگار رو زمین. انشاالله ک هرکی ب تور خودشون میخوره بیشتر از خودشون نفهم باشه.
اعصابم خرد میشه وقتی بهش فک میکنم پس بهتره اصن وقت با ارزشمو حروم هدر سر فک کردن ب چرندیاتو نکنم.