طوفان
5 شنبه ک رفتیم دیار هیچ وقت فک نمیکردم چنان طوفانی بشه! دوس ندارم در موردش بنویسم...
ولی هم خوشحالم ک همسری جلوشون واستاد هم ناراحتم ک اونجوری شد و دیو بی شاخ و دم انقد گریه کرد... گرچه ک اشک تمساحه ولی خب دوس نداشتم اونجوری باهاش صحبت کنه...
از این ناراحتم ک من هیچ کاره ام و بیگناه و آخرشم همه چیو سر من میشکونن...
دلم خیلی شکست... انقدر ک نمیتونم چیزی بگم...
برای تمام روزهای متاهلیم دلم سوخت...به اندازه تمام روزهای بعد ازدواجم دلم شکست...برای تمام روزهایی ک در رفاه کامل بودم و هیچ غمی نداشتم دلم تنگ شد... و واقعا قادر ب نوشتن نیستم... انقدر ذهنم مشغوله از تمام حرفای گفته شده و گفته نشده...
ازدواج کردم برای آرامشم و الان آرامشم رو ازم میگیرن ...
همیشه دلم میخواست بمیرم و هیچ عبایی از مرگ نداشتم ولی دیشب برای اولین بار با خودم گفتم اگه بمیرم چقد همسری تنها میشه و اصلا دلم نخواس تنها بمونه...
یادم میاد با اون بنده خدای قبلی ک بحث ازدواج شده بود بهم میگف عزیزم مامان من دیوانه س و منو دیوانه کرده دوس ندارم بخاظر من وارد چنین خونواده دیوونه ای بشی ک آرامشت گرفته شه ... حالا میفهمم چقد دوسم داشت...
کاش همسری هم همین حرفو بهم زده بود و میگف خونواده ش دیوانه ن ... شاید از سر خودخواهی بوده و یا دروغگویی خونواده ش... وای خدای من چ خونواده دروغگویی داره ک فک میکنن از زرنگیشونه...فک میکنن خیلی زرنگن در حالی ک نهایت بیشعورین...
باورم نمیشه گیر چنین خونواده روانی ای افتاده باشم
بغضی توی گلومه ک فقط چون سرکارم باید قورتش بدم و نمیتونم خودمو خالی کنم
و از اینور خونواده من فقط بخاطر همسری ک کارش درست نشده قید مسافرتو زدن و گفتن بدون شما هرگز! تفاوت خونواده ها از عرش تا فرش...
کاش اینکه میگن خونواده ها باید هم کفو باشن رو جدی میگرفتم و با خودم لجبازی نمیکردم...
شاید نفرین بنده خدای قبلی پشت سرمه ک گیر چنین خونواده ای افتادم.