یا مثلا؟...
یا مثلا دلتنگش باشی
یا حال و حوصله هیشکیو نداشته باشی
یا مثلا یه زندگی روتین و بدون هیجان، منتظر اینکه فقط روزات بگذرن و تموم شن.
یا ...
یا چی؟
یا ب اون درجه ای از زندگیت رسیده باشی ک همیشه میترسیدی و بدت میومده ازون موقعیت... و الان روی قله همون موقعیت باشی.
پ.ن: دیشب رفتم خونه فرشته... بضی رفتارا چقد بین شهرستانیا مشترک و طبیعی و روتینه. کاش زودتر ب این درک میرسیدم تا یه خونواده شهرستانی رو قبول نمیکردم. تا الان آرامش روحی میداشتم.
یا مثلا زندگیم اونجور بود ک دوس داشتم.
پ.ن2: طرف اومده با قرص ضدبارداری حامله شده... البته درست نمیخورده قرصشو...ولی قرصای الانم دیگه قرص نیس... مث قرصایی ک من خوردم و الان اگه بود دقیقا 2 ساله بود.
پ.ن3: قفسه سینه م یکم هنوز درد میکنه. خیلی وقت بود اینجوری نشده بودم. تازه دارم سعی میکنم یکم از دلمشغولی هامو بنویسم تا استرسم کمتر شه و قلبم درد نگیره...ولی بازم با این وجود گاهی ب درد میاد... شاید اگه نمینوشتم تا الان سکته رو کرده بودم ولی این نوشتن بار استرسمو کمتر میکنه. مث الان...