افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

ف.ن

چهارشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۳۴ ب.ظ
این ف.ن صبا میاد پنجره اتاقمو باز میکنه و گاهی ک بسته باشه غر میزنه ک هوا ب این خوبی چرا پنجره ت بسته س.
میگه صبونه نهار ماه رمضونتون با من. گفتم من افطار و سحرم میخوام. گف افطاریتونم با من، غصه چیو میخورین.:))
بهش میگم خوبی؟ میگه شما رو میبینم خوب میشم. 
خیلی زیرکانه سعی میکنه خودشو عزیز دردونه کنه:))  دیروز ک حتی صبونه واسم نیمرو آورد و نون تازه! و چقدرم چسبید! بعد 3-4 روز ک نتونسته بودم چیزی بخورم. اگه یه روزی بخوام ازین مرکز برمم دلم واسه تنها کسی ک تنگ میشه همینه. تنها کسیه ک مرکزو واسم قابل تحمل کرده. وقتی باهاش حرف میزنم نمیخواد نگران این باشم ک با خودش چ فکری میکنه و میتونم باهاش راحت باشم. کل مرکز بهش این احساسو دارن. همه باهاش راحتن. ب همه مشاوره میده و همینجوری تو مرکز برا خودش میچرخه و حال همه رو خوب میکنه. و روزای ک حالم بده سر ب سر گذاشتن با این میتونه یکم حالمو بهتر کنه.
میگه تو عروسی همه پرسنل آلات لهو و لعبش با من... خیلی اهل دل و باحاله و واقعا وقتی نیس مرکز یه چیزی کم داره. وقتایی ک مرخصی و پاسه حتی مرکز غیرقابل تحمله....
پ.ن: میبینم ک بیچاره بودیم و بیچاره تر شدیم. دلار 8 تومنیو کجای دلم بذارم.
پ.ن2: پدرشوشو یه آشنا پیدا کرده برای انتقالی... گفتن شاااااید اگه نیرو باشه 1 ماه دیگه منتقلش کنن...
پ.ن3: از اسامی ناشناس خاطره خوبی ندارم! چون در چندین موارد و تجربه های قبلی فهمیدم ک دقیقا طرفها شناسن! واقعا چیزی ازم نمونده ک بتونم اعتماد کنم.ببخشید.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۲/۱۹

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی