تمام انتهای من...
خیلی عوض شده... خیلی!
دیگه نه صبح ها میاد پنجره اتاقمو باز میکنه و نه نسکافه میاره واسم... نه حتی زنگ میزنه حالمو بپرسه و نه توی راه پله ها وامیسته واسه اینکه دزدکی نگام کنه...
از هفته پیش اینجوری عوض شد... از وقتی ب انتهای من رسید...
از وقتی تمام من رو تمام کرد ... از وقتی تمام من رو گاز زد و تکه تکه کرد و فهمید ک من چی ام!
از وقتی بهش از گذشته م گفتم و از وقتی احساس کردم میتونم باهاش راحت باشم...
دقیقا همون زمانی ک داشتم باهاش حرف میزدم و راحت بودم داشتم تیشه ب ریشه حس خوبش میزدم...
نمیدونم واقعا! شاید از اول هم اونجوری ک من فک میکردم نبود و اون فقط وانمود میکرد... فقط وانمود میکرد تا بتونه صاحب تمام من بشه! تا ب هدفش برسه...
تمام احساسم نسبت بهش ته کشیده و توی ذهنم مدام باهاش دعوا دارم ولی نمیدونم چرا وقتی حرف میزنه من خفه خون میگیرم و هیچی نمیتونم بگم و آخرشم همه چی سر من شکسته میشه...
نمیدونم چرا یاد نگرفتم درست حرف بزنم و حرف دلمو راحت بزنم... همش با همه انگار ک تعارف دارم... و این داره واسم غیرقابل تحمل میشه...
میخوام امروز ببینمش و تموم این حرفا رو بهش بزنم...
روزای خوب منم اینجا تموم شد... عمرش قفط 3 ماه بود!
و احساس میکنم این یه برنامه 3 ماهه برا همه میریزه... باید کم کم خودمو جم کنم تا بتونم از اینجا بکنم و برم. باید بتونم دل بکنم از این مرکز کوفتی...
دیشب میگه متنفرم از اون مرکز کوفتی ک همش زیر ذره بینم...!!! تازه داره منم بدهکار میکنه.
ذهنم خسته س و احتیاج ب یه استراحتی داره ب دور از همه چی... دلم میخواد یه هفته برم و پیدام نشه! ولی نمیشه:( چقد بده ....
خیلی بده ک همیشه اونجوری نمیشه ک ما میخوایم... و در واقع برای من هیچ وقت نشده .
دلم یک دل سیر گریه میخواد... یک دل سیر دوری... یک دل سیر تنهایی...
تنها ک هستم تا دلت بخواد... انقدر ک این تنهایی هر بلایی سرم آورده...
تمام من تمام شده... و من ب انتهای خودم رسیدم! انتهای تمام تنهایی هام...
و هنوز وقتی میبینمش نمیتونم حرفمو بزنم! لعنت ب این حرفایی ک ب زبون نمیان...