خاک تو سر من فقط
دیشب خواب مهی رو میدیدم... عصبانی... ناراحت... دم خونه شون یه لحظه اشتباهی زنگ خورد و من فرار کردم. اونم اومد از کوچه پشتی منو دید و دعوا کرد ک چرا در میزنی:))))
خابای تخمی میبینم.
خاک تو سرم فقط .....با تمام وجود ناراحتم و اعصابم داغون...
اصن نمیدونم چی باید بگم یا چی باید بنویسم...
چند روز دیگه تولدمه... با این ک دارم پیر میشم ولی هنوز مث بچگیام شوق تولد دارم!!! با اینکه عمیقا ناراحتم یا بهتره بگم اصلا واسم فرقی نداره.
من چقد خودمو جر دادم ک برای انتقالیم یه جوری باشه ک تولدمو توی این مرکز باشم... ولی الان ک همه چی خراب شده واقعا برام فرقی نداره و اصن نمیدونم حتی شیرینی بگیرم برای تولدم یا نه!!! نمیدونم اصن برای کسی مهمه؟ ینی خاک تو سر من.
خودمو میخواسم بکشم ک تولدشو اینجا باشم... احتمالا هستم ولی برنامه هایی ک تو ذهنم داشتم همش نقش بر آب شد و همشو با خودم کنسل کردم...
انقد عوضی ... آدم انقد احمق... اهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
اعصابم خرااااااااااااااااابههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه