افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

خودمونیم ولی...
اصن با زندگیم حال نمیکنم. یه زمانی فک میکردم پزشکی بخونم دیگه ته همه آرزوهامه... یه دفتر دلنوشته داشتم تو تمام صفحاتش از خدا خواسته بودم ک پزشکی قبول شم... تمام آمال و آرزوهای من تبدیل شدن به یه خانم دکتر بود...
مخصوصا بابام خیلی دوست داشت من دکتر شم...
نمیدونم دکتر شدنم بیشتر بخاطر بابام بود یا علاقه خودم؟ ولی هرچی ک بود نیروی قوی ای بود تا من تلاشمو بکنم...
تموم 7 سال منتظر بودم تا پزشکیم تموم شه و مستقل شم...و برم تخصص..
7 سال هم تموم شد، برای دستیاری هم یه سال مرخصی گرفتم و خوندم ولی فقط رشته خوب میخواستم.. یا رادیو یا پوست... قبول شدن اینا هم اینجا رتبه دو رقمی میخواد و واقعا قبول شدنش سخته... رتبه م نسبتا خوب بود ولی ب این دو تا رشته نرسید و منم تو انتخاب رشته م فقط همین 2-3 تا رشته رو زدم و قبول نشدم...
تمام یک سالی ک برا رزیدنتی میخوندم هیییچ جا نرفتم ... خیلی خوب همه چیو یاد داشتم و انتظارم از خودم حتی در حد رتبه تک رقمی بود! 
بعد آزمون خسته شدم از سوالای این و اون ک میگفتن یا این همه خوندن چی قبول شدی...
و من دلم میخواس برگردم بگم ب تو چ ... بعد ک میگفتم هیچی میگفتن یه سال خودتو حبس کردی برا درس خوندن! الکی؟
دلم میخواس بگم من اگه رشته های چرتی مث رشته های شما رو میخواستم ک رو هوا قبول بودم!
مگه چقد کار داره قبول شدن داخلی و زنان و اطفال و پاتو و گوش و حلق! ک همه اینا رو من قبول بودم! اونم آزاد! نه مث این رفیقا ک خودشون رو جر دادن و این رشته ها رو محروم آوردن...
من هررشته ای نمیخواستم! چرا باید ب همه جواب پس میدادم؟
چرا ما ایرانیا یاد نداریم در مورد سلیقه و زندگی بقیه نظر ندیم و مقابل این چیزا خفه خون بگیریم؟ 
چرا واقعا ما ایرانیا انقد حسودیم؟
باور کنین تا دو ماه جواب پس دادن ب بقیه در مورد رتبه و نتیجه آزمونم بیشتر خسته م کرد تا یه سال درس خوندن برا آزمون! ک من اون یه سال رو با عشق درس خوندم حالا قبول نشدم هم برام مهم نبود چون مطمئن بودم سال بعد چیز خوبی قبول میشم.
خلاصه نمیدونم از کی این فکر مهاجرت لعنتی افتاد ب جون خودم و شوهرم...
ولی باعث شد ک بیخیال آزمون امسال بشم و نخونیم...و در مورد مهاجرت تحقیق کنیم... تا این شد ک تصمیم گرفتیم آزمون استرالیا رو بدیم و بریم...
ته دلم واقعا دوس ندارم از ایران برم ولی خیلی از دلایل دیگه مجبورم میکنه برای رفتن...
اگه ب خودم بود واقعا دلم میخواس اینجا تخصصمو بگیرم و یه مطب بزنم و بشم استاد دانشگاه...
ولی با این تصمیم ب یک باره روی تموم این موارد خط کشیدم و فعلا تصمیمم شده خوندن برای mcq و زبان تا بعد ببینم چی میشه...
میدونم این کار باعث میشه از همکلاسیای گذشته و دوستام عقب بیفتم... همه رو میدونم و بخاطر تموم اینا یه دوره افسردگی پشت سر گذاشتم ولی با حرفای شوهرم یکم آروم شدم و ب خودم قبولوندم ک باید این کار رو کرد و اینکه تو فقط نسبت ب خودت سنجیده میشی نه صغری و کبری! پس تو نسبت ب کسی عقب نیستی باید ببینی نسبت ب خودت چ جوری زندگی کردی...
از نطر من واقعا دیگه با این شرایط کار ایران برای پزشکای عمومی جای کار نیس... نه حقوقی میدن و نه احترامی داری...
در حالی ک توی بقیه کشورا پزشکی جزو مشاغل مرفه هستش...
هرکی الان میگه دکترا پولدارن، خیلی ببخشید بیجا کرده و چرت گفته... بخدا ب ما ها پول نمیدن... حقوق کارانه مون رو 3 ماهه ندادن، این همه سختی و دوری تحمل میکنیم واسه چندرغاز ک اگه توی شهر بزرگ یه شغل آزاد داشته باشی درآمدن میشه 10 برابر یک پزشک... ولی همه فقط درآمد دکترا رو میبینن... نمیشه اینجا زندگی کرد... کاش میشد فقط مامان بابامم بزنم زیر بغلم با خودم ببرم. با یه تیر خلاص بزنم خونواده شوهرو سر ب نیست کنم تا خیالم راحت شه ب ما آویزون نمیشن واسه اومدن، و بعد بریم...

عزیزانم راجع ب استرالیا اگه نظری، بحثی، تصوری و اطلاعاتی دارین بگین لدفا

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۶ ، ۰۹:۲۴

5شنبه رو مرخصی گرفتیم ک امروز بریم دیار و چند روزی استراحت کنیم.
هردفه میخوام برگردم وجودم پر از استرس میشه. مخصوصا این هفته ک مامان بابام نیستن و مجبورم خونه مادرشوهره باشم. ینی حالم بهم میخوره حتی بهش فک کنم. نمیدونم واقعا چ راه در رویی هس برای فرار از این عنترا.
واسه همین چند ماهیه تصمیم ب مهاجرت گرفتیم.
من هیچ وقت با این مقوله موافق نبودم، ولی حالا ک نگا میکنم میبینم هرکس با اون شرایط و زندگی ای ک داره بهتره تصمیم بگیره.
ترجیح میدم دور باشم از این خونواده عن ولی میدونم دلم برا خونواده خودم یک ذره میشه. تنها علت دو دلیم هم مامان بابامن.
بابام خیلی منو تشویق میکنه واسه مهاجرت، مامانم اما نه... 
هروقت بحثش میشه تو خونه مامانم همش ب این امید ک من بیخیال بشم میگه الان هوا برت داشته، چند ماهی بگذره اینم از سرت میفته.
راستش توی زندگیم از اینکه خیلی جاها ب حرف بابام نکردم خیلی پشیمونم.
واقعا آدم وقتی بچه س فک میکنه پدر مادر یه چرتو پرتی تحویل میدن و رو باد هوا حرف میزنن، همینکه یکم قد میکشی و سرد و گرم روزگار دستت میاد مفهمی چقدر تمام حرفاشون درست بوده و از سر دلسوزی.
لازم نیس حتی خیلی تجربه داشته باشی، آدم بعد ازدواج همه این چیزا رو میفهمه.
میفهمه ک بابا ب پیر ب پیغمبر باباهه خوبتو میخواد اگه میخواد منصرفت کنه، بخدا مامانه عاشقته اگه چیزی میگه. ولی کو گوش شنوا...
خیلی ضربه خوردم از سر خود بودن و ب حرف مادر پدر نکردن، ک اگه الان 10 بار دیگه برگردم عقب فقط و فقط بهشون چشم بسته میگم چشم هرچی شما بگین. ولی دیگه خیلی دیره
برا همین تصمیم گرفتم ازین ب بعد هرچی میگن بگم چشم.
واسه همین واسه مهاجرت دو دلم. خیلی دوس دارم برم یکم از فشار روانی اطرافم کم شه و شاید کمی ب آرامش برسم ولی دلم واسه مامانم میسوزه. 
میدونم اگه برم مامانم افسرده میشه...
هر بار تصمیمم قطعی میشه دو روز بعدش باز دو دل میشم...
موندم واقعا. شوهرم میگه وقتی تصمیمتو گرفتی دیگه نباید ب چیزی فک کنی. ولی آخه مگه میشه.
شوهرم خیلی دوس داره بریم.
من حتی چند تا از خواستگار هامو سر بهانه مهاجرتم رد کرده بودم.
اون موقه ها اصلا جدی نبود این موضوع، در حد شوخی. ولی الان 80% جدی شده...
میخوایم امتحانشو بدیم و بریم.
اگه باز اون مادر خواهر عنترش بهمون آویزون نشن. ک کلی با شوهرم شرط کردم ک بخوان اینا بیان من باهات نمیام و اونم قول داده. ولی میدونم ک قولش قول نیس..
چقد بده نسبت ب قول شوهرت انقد بی اعتماد باشی!
تورو خدا ب حرف مامان باباهاتون بکنین. من اگه این کارو میکردم الان خیلی خوشبخت بودم ولی از سر لجبازی خودم نشد ک بشه...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۶ ، ۱۱:۱۶

بذارین از بعد پاک کردن وبلاگ قبلیم بگم...
اون زمان ازدواج کردم و فکر میکردم با ازدواج و ورود به یک مقطع جدید تمام زندگی و روحیه ت نو میشه و میتونی با دور ریختن همه چی یه زندگی نو درست کنی.
من موقع ازدواج با خودم و کل خونواده لج کردم...
بخاطر اینکه ب کسی ک دوسش داشتم نمیتونسم برسم...
بدجوری با خودم لج کردم
عهد بستم ب اولین خواستگاری ک بعد اون میاد جواب بدم، حالا میخواد هرکی باشه
و این بزرگترین اشتباه من بود...
خونواده ها تفاوتشون از زمین تا آسمون.
و تا الان هم فقط بخاطر خونواده هامون اذیت شدیم وگرنه ما باهم خیلی خوبیم.
خواهرش یه مطلقه س ک منو مدام اذیت میکنه و منو بهم ریخته.
هرروز ب کمترین کاری ک کردن فک میکنم و نرمه اشکی میریزم، گاهی ازم میپرسه چی شده و من میگم هیچی و همه چی تموم میشه.
فک میکنه چون طرحیم و دور از خونواده دلم برا خونوادهم تنگ شده...
و من نمیتونم ب هیچ کس هیییییییییچ کس حرف دلمو بزنم.
همش تلنبار شده تو دلم. حالم بده... همیشه بده... از بعد ازدواجم حالم بده
خدا کنه نوشتن گوشه ای از تنش روزانه م حالمو بهتر کنه

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۶ ، ۱۱:۱۶

وای چقدر نوشتن توی وبلاگ بعد از 10 سال منو هیجان زده کرده.
یاد یه بنده خدایی میندازه منو
یاد گذشته ها میندازه
یاد روزایی ک تنها دغدغه م پست گذاشتن برای وبلاگ بود و گهگاهی هم ب ازدواج فکر میکردم. گاهی!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۶ ، ۱۱:۱۵

سلام.
خیلی سال ها پیش وبلاگی داشتم
 عالمی داشتم باهاش، کلی دوست و رفیق، کلی خاطره.
ولی نابود شد... ینی نابود کردمش...
و الان چ حسرتی میخورم ک این کارو کردم، الان بعد 10 سال به پیج اکثر رفیقام ک میرم همه وبلاگشون رو ول کردن،
من پستای قدیمیشون رو میخونم و یاد گذشته حس قشنگی بهم میده.
گذشته ای ک هیچ دغدغه ای نبود و فقط ب خوشی و مسخره بازی میگذشت.
خیلی فک کردم ک دوباره وبلاگ بزنم یا نه، فشار طرح و دوری از خانواده از یه طرف و فشار این افکار مشوش لعنتی از یه طرف باعث شد دوباره تصمیمو عملی کنم.


و این شد ک تصمیم گرفتم افکار مشوشم رو بنویسم تا بلکه کمی از بار روانی این فکر ها توی سرم کم شه و توی مرکز سرگرم باشم تا اذیت نشم. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۶ ، ۱۱:۱۲