روز قبل از تاسوعا بین نیکی و یه مراقب سلامت دیگه بخاطر آمار دعوا شده بود و خانومه زد زیر گریه و خلاصه بساطی داشتیم... نیکی هم اعصابش داغون شده بود و پاس گرفت آخر وقتی رف... خلاصه این چند روز تعطیلیا منم رفتم دیار و امروز برگشتم... صب نیکی دیرتر اومد و گف ستاد بوده و رفته با رییس حرفیده برای جابجاییش.
اصن یه لحظه دهنم وا موند... یه لحظه هنگ کردم و موندم چی بگم...
گفتم پس منم ک دو دل بودم برای جابجایی مرکزم حالا با اطمینان جابجا میکنم...
موندم ب خدا چ کار کنم خیلی بلاتکلیفی بدیه...
از یه طرف وسوسه میشم برای رفتن، از طرفی با وضعیت معافی ک هنوز مشخص نشده نمیدونم چکار کنم.... اگه من برم و معافی بیاد الکی میشه این جابجایی باز هم دوری... اگه معافیش نیاد باز هم از آذر دوریم...
اصن موندم بخدا! خیلی حس بدیه بلاتکلیفی
و کلا موندن اینجا حس بدیه... انقد قاطی بچه هایی ک امتحان دارن شدم ک همش منتظرم زودتر ثبت نام کنم برای امتحان ولی چ حیف ک هرروز داره هزینه امتحان میره بالا و 6000 دلار از کجامون میخوایم بیاریم!
ظهر عاشورا برای ادمین نذری بردیم و از نزدیک دیدمش... خیلی با جذبه و بامزه ...
خلاصه دیگه اینجوریا...