افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

روز قبل از تاسوعا بین نیکی و یه مراقب سلامت دیگه بخاطر آمار دعوا شده بود و خانومه زد زیر گریه و خلاصه بساطی داشتیم... نیکی هم اعصابش داغون شده بود و پاس گرفت آخر وقتی رف... خلاصه این چند روز تعطیلیا منم رفتم دیار و امروز برگشتم... صب نیکی دیرتر اومد و گف ستاد بوده و رفته با رییس حرفیده برای جابجاییش.
اصن یه لحظه دهنم وا موند... یه لحظه هنگ کردم و موندم چی بگم...
گفتم پس منم ک دو دل بودم برای جابجایی مرکزم حالا با اطمینان جابجا میکنم...
موندم ب خدا چ کار کنم خیلی بلاتکلیفی بدیه...
از یه طرف وسوسه میشم برای رفتن، از طرفی با وضعیت معافی ک هنوز مشخص نشده نمیدونم چکار کنم.... اگه من برم و معافی بیاد الکی میشه این جابجایی باز هم دوری... اگه معافیش نیاد باز هم از آذر دوریم...
اصن موندم بخدا! خیلی حس بدیه بلاتکلیفی

و کلا موندن اینجا حس بدیه... انقد قاطی بچه هایی ک امتحان دارن شدم ک همش منتظرم زودتر ثبت نام کنم برای امتحان ولی چ حیف ک هرروز داره هزینه امتحان میره بالا و 6000 دلار از کجامون میخوایم بیاریم!
ظهر عاشورا برای ادمین نذری بردیم و از نزدیک دیدمش... خیلی با جذبه و بامزه ...
خلاصه دیگه اینجوریا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۱۸

دیروز این زنه ی دیوانه با بیمه اومده بود مرکز. انقد سرد و مزخرف سلام کرد ک از همون اول خورد تو ذوقم. زنیکه دیوانه میگی تقصیر منه اونجوری ریده به همه جا...
ب بیمه میگه پانسیون خوب و بزرگی هم بهش دادیم!!!!!!!!!!!!! گفتم اتفاقا قدیمی سازه :/ هر هفته دارم عقرب جمع میکنم از توش... 
هرچی میگفتم یه چیزی میگف عوضی... میگه من میتونسم هفته پیش بهت مرخصی ندم ... ینی آدم باید بره بمیره ک برای حق و حقوق طبیعیش سرش منت میذارن!
خاک تو سر من ک اومدم اینجا و منطقه محروم خدمت کنم! صد سال سیاه نخواستم وقتی اینجوری با آدم برخورد میکنن.
خلاصه ک رید تو اعصاب ما...
عشقمم ک دیروز اومده بود پیشم و کلی دلم باز شد... بدون ماشین! ماشین رو داده بود دست سلیطه ها و خود طفلکش بدون ماشین اومده بود این همه راه...
خیلی خوب اومد اومدنش... روحیه م عوض شد ولی موقع رفتنش دلم کنده شد...
خلاصه ک چند روزه حسابی درگیر بودم...
هنوز اعصابم از بحثای غیرمستقیم دیروز خورده...
شت ب کل این سیستم و مملکت و دنیا وزندگی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۱۷
چرا یه اتفاقی نمیفته حالم خوب شه؟
چرا یه معجزه اتفاق نمیفته؟ 
چرا چرا چرا؟ 
چرا همه چی جوریه ک همیشه باید اذیت شم؟ چرا با فکر همه چی اذیت میشم؟
از وضعیت کاری، بچه های مرکز، از وضعیت شخصی، ثبت نام امتحان ک گیر یه پاسپورت لعنتیم... از همه چی...
دلم برا خودم میسوزه با این همه مظلومیت! چقدر طفلکم من... 
این حس تنهایی عمیقی ک دارم چرا با هیچی پر نمیشه؟ چرا این بغض لعنتی گلومو ول نمیکنه... 
چقد بده وضعیت..چقد بده همه چی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۴۱
ده بار اومدم بنویسم ولی پاک کردم! حوصلم نمیاد اصن!
پریروز ک انقد گریه کرده بودم قیافم خیلی باد کرده بود. نیکی صب اومده میگه چرا خبر ندادی بریم بیرون. گفتم حالم خوب نبوده... از صبحم ک 3-4 ساعت رفته پاس هی میخوام بهش بزنگم ولی خودمو کنترل میکنم! بذار فک کنه برام  مهم نیس تا خودش دست بکشه. 
دیروز منشی دندونپزشکی و نیکی همزمان باهم اومدن مرکز و من باز شک افتاد ب جونم... آخه یکی نیس بگه به تو چه... یکی نیس بگه ماذافاذا... یکی نیس بگه به تو چه ک کی مبره و با کی میره!
بگذریم...   چیزاییه ک اصن اهمیتی نداره...
منتظرم راننده قهوه مو بیاره و برم! ولی هنوز منتظرم دم بکشه!
این روزا اعصابم از وضعیت مملکت خیلی تخمیه... خاکبرسر این...  ای خدا...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۵۲

وای وای از صب انقد روم فشار بود از همه طرف و ازینور قیمت دلار و فقط دنبال بهونه بودم ک گریه کنم...
وقتی دیدم توی توتال دوتا کد رو اشتباه منشن کردم و سروش گف کار کیه دیگه زدم زیر گریه... حالا گریه نکن کی گریه کن.
ماه پیشم ک ریده بودم ب کد گذاریا و کلا همش اعصابم از همه جا خرد بود...
از یه ور فشار مرکز و اینکه دلم میسوزه واسه مریضایی ک سر ناهماهنگی و بی کفایتی سیستم کسی نیس ببینتشون... از یه ور فشار بالا رفتن دلار و اینکه حرص میخورم هی قیمت امتحانمون داره میره بالا... از یه ور اشتباه کردن توی کد سوالا... عاغا انقد گریه کردم... انقد گریه کردم ک دماغم شده گوجه فرنگی... 
حالا هی میخوام خودمو آروم کنم تا چشمام تابلو نباشه نمیشه... خلاصه ک خیلی حالم خراب شد یهو... الانم با این قیافه داغون راننده میخواد بیاد دنبالم... بگه چی شده نمیدونم چی بگم بهش. احساس بی عرضگی میکنم... و این خیلی حس بدیه... 
میدونم برم خونه بیشتر ازینا گریه میکنم. الان فقط خودمو دارم کنترل میکنم ک قیافه م تابلو نشه. 
نیکی اومده میگه شب بریم بیرون. گفتم نه حوصله ندارم. گف مرررررررسی. مرررسسی. مرررسی...
باز اومده میگه بریم بیرون و منتظر خبرتم. گفتم ازت میترسم. و چقد بده ک ته دلم دوس دارم برم ولی نمیتونم... و نباید برم...
4 ماه پیش اومدم یه پستی گذاشتم گفتم نباید بری... ولی ب حرف خودم نکردم و رفتم ولی الان دیگه باید حداقل از خودم حساب ببرم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۰۶
بعد چند روز تعطیلی اومدم. عید غدیر اومدن خونمون و من گفتم ک پاشو آخر شب یه سر بریم خونشون و گفت نمیخواد بریم تا حد خودشون رو بفهمن!
خدایا شکرت واقعا! باورم نمیشه انقدر عوض شده باشه.... کسی ک 4سال پیش اشک منو درمیاورد سر یک مهمونی رفتن و منو چقدر عذاب میداد حالا ک فهمیده چی به چیه خودش حتی تنهایی میره دیدن عموی مامانم ک از مکه برگشته! چقدر اون اوایل اذیت شدم من... چقد اشک زیختم شبا... خداروشکر بهتر شده اخلاقش... خداروشکر فهمیده ک چی به چیه...
خلاصه یه روزم رفتیم خونه بهی و تولد بچه ها رو گرفتیم و بعد دو روز اومدم مرکز و باز بدبختیا آوار شد رو سرم....غر زدن بچه ها از یه طرف غر زدن نیکی از یه طرف...
مرکز رو هواس همینجور... نه مسئولی نه امور عمومی.... ینی ریده این سیستم...
از طرف یک بهداشتی بهتون میگم ک این سیستم عملا ریده و هیچ ارزشی نداره برای تلاش برای ورود بهش...
امروز از صبح ک اومدم این نیکی رید ب اعصابم سر مراجعه ها و مرکز. میخواسم قرار بذارم با رییس باهاش صحبت کنم ک هماهنگ نشد و بیخیال شدم. خلاصه حالم خیلی گرفته بود، نیکی بهم زنگ زده میگه دیگه نبینم اینجوری بهم بریزی، گفتم منم دیگه نبینم تو اینجوری بامن صحبت کنی... گف من بعنوان یک شهروند صحبت کردم!!! 
هیچی دیگه کلا حالم گرفته بود... راننده یکم قهوه واسم آورد حالم بهتر شد...
خلاصه ک درگیر مرکزم این روزا خیلی. ذهنم درگیره..همه چیم درگیره... نمیدونم واقعا چی میخواد بشه ولی اعصابم از همه جا خرده...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۰۵

باورم نمیشه انقد خسته و بی انرژی ام... 2-3 ماهی بود ک اینجوری نشده بودم و حالم خیلی خوب بود. هرروز همه بهم میگفتن چقد پر انرژی هستی... ولی این روزا حالم اصن خوش نیس... نه روحی و نه جسمی... 
این قرص مترو یی ک میخورم حالمو خیلی بد میکنه. دو روزه ک تقریبا هیچی نتونستم بخورم. و حالم همش بده... نمیدونم بخاطر قرصه یا افسردگی یا پی ام اس یا چی...
حتی فکر عید غدیر منو بهم میریزه. نمیدونم برم خونشون یا نه... نمیدونم واکنشش چیه از نرفتن من. هیچی نمیدونم واقعا.
خودم دلم دوس داره روز عید برم خونشون ولی منطق و غرورم میگه نه... واقعا موندم چکار کنم. این افسردگی منو از پا درمیاره آخر..
اصلا حوصله مریض دیدن ندارم دیگه. تموم انرژیم تحلیل رفته. از دیشب احساس لرز و مریضی میکنم. نمیدونم چمه.
دیروز نیکی اومد گف کارت دارم و باید بیای گفتم کارتو همینجا بگو گف نمیشه حتما باید بیای. شب بهش پیام دادم جوابمو نداد. واسم واقعا مهم هم نبود ولی امروز محلش ندادم. باز اومده میگه گوشیمو جایی جا گذاشتم و معذرت خواهی میکنه... گفتم واسم مهم نبوده...
ولی کلا نمیدونم چ مرگم شده. شاید این بلاتکلیفی لعنتی اینجور منو داغون کرده.
نه میتونم برم، نه میتونم بمونم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۳۴

در گیر و دار افکار رفتن... میگه شاید معاف شه و دست نگهدارم... چقد این بلاتکلیفی بده... 
6-7 ماهه ک بلاتکلیفم... یا شایدم از اولی ک اومدم... ینی 10 ماه. تا میام یه حرکتی بزنم برای جابجایی یا ازین ور میگن نمیشه یا ازون ور میگن دست نگهدار...
موندم چ کنم و این منو افسرده کرده دوباره...
این چند روز تعطیلی یه روزشو با بهی رفتم بیرون و از خونه و اجاره خونمون ک چ جوری حقمون رو خوردن گفتم و تمام خاطرات ناخودآگاهمو ریختم بیرون. و دوباره اعصابم خرد شد... و همین مجدد منو افسرده کرد. تموم کارایی ک این چند ماهه کردن با من اومد جلو چشمم ..
اینکه حتی یه زنگ نزدن از من توی شهر غریب خبر بگیرن... اینکه ب من گفتم الهی یکی مث خودت گیرت بیاد! (ک از نظر خودم دعا بود تا نفرین) اینکه منو ایگنور میکنن. اینکه اومدن جلوی بهترین خونواده شهر ادعا و قپی میان...
خیلی ناراحتم میکنه همه اینا... فشار درس و کلاسای توتال و هندبوکم از یه طرف دیگه...
امروز هیچ انرژی ای برام نمونده... امروز از همه روزای این یه ماه اخیر افسرده ترم... امروز واقعا ناراحت شدم از وضعیت موجود... امروز واقعا ب حال خودم غصه خوردم...
دلم یه شمال میخواد ک بشینم رو ب روی یه جنگل پر از مه و فقط گریه کنم... یه دل سیر اشک بریزم و تخلیه شم.
توی این 4-5 ماه اخیر نیکی افسردگی منو کمتر کرده بود و این دور شدن ازش شاید یه علت دیگه ی افسردگی من باشه... دلم گرفته... از بالا پشت پنجره میرم ماشینشو میبینم یکم دلم آروم میگیره...
دیروز واسم یه دسته گل و شیرینی گرفته بودن... ولی چقد ماستن واقعا... بقیه بچه ها عکسایی ک گذاشته بودن پرسنل شون خیلی تحویل گرفته بودنشون .. من از هم هیچی در هیچ جا شانس نیاوردم... حتی کارت دعوت مراسم فردا برای من نیومده و اولش خیلی خورد توی ذوقم... ولی خوب نات ایمپورتنت دیگه چیزی برای من

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۱۸

تا تصمیم میگیرم جامو عوض کنم یا یه فرد جدیدی میاد یا یه چیزی میشه ک نمیشه. 
باز تصمیم گرفتم برم یه روستای دیگه، زنگ زدم میگه نمیشه باید ببینیم اون فرد جدیدی ک میاد کجا رو انتخاب میکنه. یا اگه میخوای زودتر بری باید جانشین بیاری.
گفتم بابا شماها حقتونه برین توی بلک لیست! الانم ک بچه ها کمر بستن ب بلک لیست کردن اینجا و بساطیه :)) کرکر خنده... یه دهه هفتادی اومده داره از حق ماها دفاع میکنه :)) ما ها ک همیشه مطیع بودیم و هرچی میگفتن میگفتیم چشم..!
دیروز نیکی اومد تو اتاقم بعد 3 روز و گف میخوای مرکز رو عوض کنی؟! جا خوردم! چقد اینجا زود خبرا میپیچه! ینی من با یه نفر توی اون روستا صحبت کردم بعد کل مرکز خودم خبر دارن الان! در این حد :)))))
جوابشو ندادم و سرمو انداختم پایین. گفتم ینی اینجا انقد دلتو زده؟ گفتم اذیت میشم اینجا. گف بخاطر من؟ و جوابشو ندادم..باز گف بخاطر منه؟ گفتم نه بخاطر خودمه! مشکل خود منم... من نمیتونم با خودم و خط قرمزهام کنار بیام. گف چرا فک نمکینی ب اینکه منم دارم اذیت میشم! گفتم بخاطر همین میخوام برم ک دیگه اذیت نشی... گف تو چرا بری من میرم... گفتم نه تو از من موندگار تری، مسلما تو باید بمونی و اونی ک باید بره منم... خلاصه گف شب ببینمت . من گفتم نه!
میدونم کاری ک دارم میکنم درسته برعکسه تمام کارایی ک میدونستم اشتباهه و انجام دادم. حالا میدونم درسته و انجام میدم. 
من میرم... میرم تا بفهمه چ کرد با من... حتی شده کار رو به رییس و معاون دانشگاه میکشونم یا توقف میزنم ولی میرم... محاله بیشتر از یه ماه دیگه اینجا دووم بیارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۴۰
خیر سرم از صبح نشستم پشت سیستم ک هندبوک هایلایت کنم. انقد بچه ها اومدن تو اتاقم ب حرف زدن و انقد درگیر این گروه بلک لیست شدم ک یهو دیدم ظهر شده و باید برم جلسه. تازگیا وقت کم میارم اینجا... دیگه اینجام نمیشه درسید. ار بس همه میان تو اتاقم میشینن نیم ساعت ب صحبت و بینش مریض و اصن فرصت نمیکنم کاری بکنم! فقط یه تلگرامی چک میکنم گاهی :)))
این نیکی ک کلا فقط در حد سلام خدافص شدیم باهم. قنبر باز کمی بهتره و میاد میگه و میخندیم و چقد خندیدم امروز ب چسب زخمی ک روی گردنش زده بود :))))
آخه سابقه کبودی داره ولی این دفه قسم و آیه میخورد ک بخدا با ریشت تراش اینجوری شده :))))
خلاصه ک ذهنم خیلی درگیره برای جابجایی و احتمالا از یه ماه دیگه برم یه روستای 3/5 و کمی از دست اینجا خلاص شم
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۲۰