افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

بضی وقتا با خودم میگم کاش یکم بدجنس بودم و انقد زود عذاب وجدان نمیگرفتم... 
اونم تازه توی کار من ک انقد با همه سروکله باید بزنی... کاش میتونستم یکم خشن باشم تا لاقل همه چی باب میل خودم باشه و همه چیو بتونم قانونی پیش ببرم...
ولی انقد ساده عذاب وجدان میگیرم ک خااااااااااک برسرم کنن.
مثلا همین رفت و آمد خدمات با سرویس... ک از سر اجبار مجبورم تا دقیقه آخر واستم و خانومو سوار کنیم و ببریم وخودم 10 دقه دیرتر برسم بخاطری ک اینو باید برسونیم...
یا همین ک یک مریضی بیماری خاصه یا نداره وقتی میاد پیشم لال میشم و هرکار ک بخواد واسش میکنم.
و بعد اگه انجام ندم عذاب وجدان میگیرم بخاطر همش! خیلی مسخره س. نه؟
اینکه زود کوتاه میام. با همه کنار میام. خودمو با همه شرایط وفق میدم واقعا مزخرفه. 
بضی وقتا ناراحتم ازینکه انقد دلم میسوزه برا بقیه و هیشکی دلسوز من نیس...(البته بجز مادر پدرم ک فلا اونا هم نمیتونن شرایطو تغییر بدن..)
پ.ن: آقایی برگشته ولی هنوز پیش من نرسیده... اتوبوس گیر نیاورده. شاید آخر امشب برسه... نمیدونم ولی دلم تنگه واسش و از این شرایط خسته.
اون همکار نامردی ک بهم این مرکز رو انداخت و رف رو هیچوقت نمیبخشم ک زنگ میزنه ساعت 1 میگه من تو پانسیون پاهامو انداختم رو هم و دارم نهار میخورم اونوقت من بیچاره باید تا 4 الاف اینجا واستم.... بخاطر اعتماد بیجا به یک همکار گرگ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۱۶

این دو روز تعطیلی رفته بودیم دیار و خوش گذرونی...همش با رفقا بیرون :)) تولد رفیقو گرفتیم و فرداشم رفتیم دره....
در کل خوب بود. برنامم از اول این بود ک یا دو روزه بمونم تو پانسیون و فقط فیلم ببینم بعد از اینکه بچه ها اومدنشون رو کنسل کردن...
ولی خب یهو هرم گرف برا رفتن و برا اولین بار با اتوبوس کز کردم رفتم... 
خلاصه ک بدک نبود. 
ایشالا شوشو فردا کلا دوره ش تموم میشه و میاد پیشم. این سری دلم واقعا براش تنگ شده...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۲۹
خب دیروز یه عالمه نوشته بودم از اینکه خدماتی میخواد ظهرا با من برگرده و من فقط دد روز واسش وانستادم عذاب وجدان گرفتم و اینا و کلی چرت و پرت دیگه... که در یک عملیات یهویی اومدن پایشم و مجبور شدم صفه مو ببندم... با اینکه قبلشم کپی کرده بودم نوشته هامو ولی بعدش رفتم سیاری روستا و سیستم و خاموش کردم و همش پرید.
خلاصه دیروز مریضه نشسته بود رو صندلی داشت باهام میحرفید یهو صندلی شکست و بیچاره پخش زمین شد:)) خیلی گناه داشت و دلم واسش سوخت. بنده خدا پیرم بود اینجوری شد:(
بعدش اومدم برا خودم چای بریزم، یهو سر قوری افتاد رو استکان و استکان شکست! :/
بعدشم ک یهو خبر رفتن و جابجا شدن مسئول مرکز اومد و من موندم حیرون :/ جایگزین پررر...
بچه هاهم داره طرحشون تموم میشه و من میمونم تنها و احتمالا نتونم جابجا شم. واقعا غصه دارم:/
بعدم مجبورم تا آخر وقت کاری بمونم... چقد روزایی ک آقایی مسئول مرکز بود خوب بود همه چی :/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۰۲
اتفاقای جدیدی رخ داده ک حتی گفتن و نوشتن ازشون دیگه واسه خنده داره تا اینکه بیشتر منو بهم بریزه.
اینکه مادرشوهرم و دخترش مریض روانن و از بیماری دو قطبی رنج میبره بیشتر شبیه یه شوخی میمونه... البته ک از رفتارش چنین پیشبینی میشد و از اول یه بوهایی برده بودم ولی اینکه الان برچسب این بیماری قطعی رو پیشونیش زده شده واسم خنده دار بود ک تا الان با چ فرد مریضی سر و کله میزدم... 
مریضای روان ک دست خودشون نیس بیچاره ها چکار میکنن... وقتی میره 20 میلیون میده ب جن گیر ک بتونه پول بیشتر دستش بیاد ولی بجاش سرش کلاه میره ب سلامت روان چنین فردی باید شک کرد بخدا.
وقتی افکار پارانویا داره و احساس میکنه من میخوام بهشون خیانت کنم، وقتی فک میکنه همه دشمن اونن و با همه قطع رابطه میکنه! ای خدا من چی بگم و چکار کنم!
واقعا خندم میگیره... تا الانم سر این مسائل نباید خودمو ناراحت میکردم. وقتی میدونم طرفم یه آدم مریضه راحتتر میتونم با نامردیش کنار بیام ...
حالا ک فهمیدم مریضه واسم خنده داره ک میفهمم سند رو از ترس من قایم کرده بوده و ب پسرش نمیداده یا اینکه میره دعا و جادو جنبل مینویسه ک پسرشو سمت خودش برگردونه. حتی شاید منم طلسم کرده باشه ک دست از سر پسرش بردارم:)))))))))))
بیشتر واسم شبیه فیلمای سینمایی میمونه ک همش منتظرم ببینم آخر عاقبت آدم بدجنسه ی فیلم چی میشه...ولی متاسفانه اینجا واقعیته و هیچوقت مث فیلما خوب و خوش تموم نمیشه ک بگن آدم بدجنسه مرد یا ب سزای عملش رسید و آدم خوبه هم تا آخر عمرش در خوشی و شادی زندگی کرد... متاسفانه اینجا همه چی واقعیه و توی دنیای واقعی هم همه چی برعکسه...یه وقت میبینی من مردم و اونا همیشه خوب و خوش شدن.... حالا من با خوب و خوش شدن اونا ک مشکلی ندارم. چون اونا ک خوش باشن گیر دادنشون ب ما کمتره و آرامش ما بیشتر میشه و همیشه هم همینطور بوده آدم بدا همیشه خوشحالتر، من نمیگم آدم خوبه ی داستانم ولی واقعا هیچ وقت کاری ب کار کسی نداشتم و هرکمکی از دستم برمیومده انجام میدادم و سعی کردم کسیو نرنجونم یا تیکه ای بندازم و بخام کسو ناراحت کنم. واقعا همیشه سعی کردم خوب باشم...ولی ناراحتم ک اونا این خوبی رو نمیبینن و بازم جلو بقیه وقتی از من تعریف میکنن میگه خوشگلی ب ظاهر نیس ب باطنه...
دلم میشکنه واقعا... 
شاید چون با خدا قهرم اونم قهر کرده و هی موش میندازه تو کاسه م:))
همیشه میگن زندگی بازتاب رفتار ماست... من ک ب هیچکی هیچ بدی ای نکردم چرا باید انقد بد بشه در حقم...
بعد باز با خودم فک میکنم ک من باید این چیزا رو تحمل کنم چون خودم با خودم سر ازدواجم لج کردم و باید پای همه چیش واستم. خدا از این بنده خدای قبلی نگذره ک هرچی میکشم از اون میکشم. ک اون باعث شد با خودم لج کنم و بسازم این زندگی رو... منی ک معنی بی پولی و زندگی سخت رو نمیدونسم. تقریبا همه شو تجربه کردم... همه ازدواج میکنن ب آرامش برسن، من آرامشمو از دس دادمو ازدواج کردم... 
آقایی دیشب رف پادگان دوباره. من تا 10 روزی تنها شدم...
بربچ باحال دبیرستان قرار گذاشتن آخر هفته بیان پیشم ک تنها نباشم. اگه بیان خوش میگذره ایشالا ک کنسل نشه. 
و دیگه اینکه امروز اولین شنبه ی بعد تعطیلاته احتمالا ک روز شلوغیه:))
برام دعا کنین. دعا کنین ک راحت بشم از دست این آدمای روانی زندگیم...یاد فیلم پارک وی میفتم با این تفاوت ک الحمدالله فقط شوهرم مث اون پسره نیس:))))
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۰۸:۴۲
اون روز داشتم با خودم فک میکردم ک چقد چند وقته ذهنم آرومه و نیازی نشده بیام بنویسم اینجا...تا اینکه دوباره طوفان شد و ذهن من درگیر و اعصاب خراب و افسرده و بیزار از زندگی...
دلم میسوزه واسه اینجا ک فقط غمام توشه. موقعی ک شاد و خوشم و حالم خوبه هیچوقت نمیام سراغ وبلاگم...
روز عروسی دوس جونم یه دعوای درست حسابی شد دوباره با عوضیا... اجاره خونمون رو نمیدن و گفتن نه تنها اینو نمیدیم بلکه باید پول خون رو هم برگردونین... اینم یه مدل از کلاهبرداریه دیگه... موقعی ک میخوان دختر بگیرن ک کلی دروغا و پولا ردیفه... چند سال ک میگذره وجهه اصلیشون رو میشه و عوضی بودن خودشون رو نشون میدن. انقدر عوضی ک همه ازشون بریدن... حتی پسرشون!
واقعا اینا شیر سایکوزیس دارن. خیلی وضعشون خراب و داغونه...
گفتم باشه اشکالی نداره پولامونو میذاریم رو هم و طلاهامو میفروشم و پس میدیم هرچی بوده، فقط این وسط ما جلو بابام شدیم دروغگو و بده... 
حالم فقط از همین بد بود ک اگه بابام بفهمه بهش دروغ گفتیم دیگه اصصصصلا رو ما حساب نمیکنه. همینجوریش حساسه رو ما. چ برسه ب این ک بفهمه میخایم همچین کاری کنیم و چنون کاری کردیم... 
دیروز حالم خیلی خراب بود. ب این فک میکردم ک چطور یه مادر میتونه در حق بچه ش چنین نامردی ای بکنه. چطور میتونن اینجوری پول حروم بخورن... و واقعا ایمان آوردم ب حروم خور بودنشون. دیگه وقتی مال حروم میاد تو زندگی یه نفر دیگه مهم نیس بقیه پولش از کجا تا مین میشه. عادت میکنه. اینجوری رشد میکنه. واسش لذت بخش میشه حروم خوردن. 
هی حواس خودمو پرت میکنم ک بیخیال نوشتن این چیزا بشم، نمیشه. 
خلاصه ک پول ما رو خوردن، در حق بچه شون نامردی کردن و هرچی از دهنشون درومد گفتن. نمیخوام دیگه حتی ریخت نحسشون رو ببینم. 
پولشونم میریم توف میکنیم و میندازیم جلوشون تا ببینم با این پول حروم ب کجا میخان برسن. فقط خدا کنه بابا نفهمه :(
کم بدبختی داشتیم ک اینم اضافه شد
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۲۲
یهو خبر دادن کل مرخصی های عید لغوه! آخه چطو ممکنه یه شبکه انقد عوضی باشه.
نمیدونم چ خاکی تو سرم بریزم، من بلیط دارم خو :(
خدا کنه مشکلی واسم پیش نیاد و بتونم ب سفرم برسم.
دیگه میریم دییییار تا هفتوم...
سال خوبی داشته باشین دوس جونا
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۳۳

عههه من دیروز یه عالمه تایپیدم یهو برق مرکز رف وسط نوشته هامو همه پرید. بعد من فک میکردم ک ارسال کردم ولی الان نگا کردم و دیدم ک نههههههههههههه ارسال نشده و زدم تو سرم.
هیچی دیگه خبر اینکه آقایی اومد و کلی گل بارون کردیم و صحنه احساسی و خیلی خوب بود. تازه فهمیدم ک چقد دلم براش تنگ شده بود و چقدر الان قدر بودنشو میدونم. و آقایی دو تا کادوی خوشگل هم بهم داد.
یه سفر یهویی هم رخ داد تو عید و قراره راهی شیم سفر.
آقایی گف اون عوضیا هنوز سند رو آزاد نکردن و 60 تومن بدهی دارن تا اونو بدن و سند آزاد شه، دروغگوهای پست فطرت. 
دفترچه خاطراتش رو آقایی داد نگاه کردم، نوشته بود اصلا از اونا حس خوبی نمیگیره و ناراحت بود... مث من ک آرزوی مرگ دارم، آرزوی مرگ کرده بود ولی آخرش نوشته بود نه! خانومی هنوز ب من احتیاج داره و من بهش قول دادم همیشه کنارشم. یه لحظه رتم تو فکر ک چقد شبیه همیم از این نظر. چقد کنار هم بودنمون باعث زنده موندنمون شده وگرنه جفتمون شاید الان نبودیم.
با همه سختیایی ک زندگی کردن باهاش داره ولی هنوزم شیرینه. هنوزم دلم براش تنگ میشه. هنوزم نباشه حس تنهایی دارم.
هرچند از همشون بریدم و خونواده گندش خودشونم نمیفهمن چقد ر..دن ولی فقط اونو میخامش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۰۸:۵۳

دیشب چارشنبه سوری با بچه های مرکز خیلی خوش گذشت.
آقایی فردا میاد
و دیگه اینکه اصن حوصله عیدو ندارم
و اینکه خدا کنه سر دید و بازدیدا ریده نشه تو اعصابم
سرم درد میکنه حوصله نوشتن ندارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۵۰

صب میام مرکزو این صفه بلاگ رو باز میکنم و هی مدام ب این فک میکنم ک خدایا! من دیشب انقد موضوع بود تو کله ی پوکم ک بنویسم! چرا الان انقد ذهنم خالیه! باز هی میگذره...ب این فک میکنم ک دیشب داشتم ب چی فک میکردم و میگفتم اینو حتما تو وبلاگ بنویسم! و بعدش یادم نمیاد و دست از پا درازتر یه موضوع چرتو پرتی رو پیش میکشم و مینویسم.
الان دقیقا همون حس بهم دس داده. دیشب نمیدونم داشتم ب چی فک میکردم و با خودم میگفتم اینو حتما تو وبلاگ بنویسم..الان هرچی فک میکنم یادم نمیاد چی بود.
خلاصه ش ک یادم نمیاد چی میخواسم بگم ولی احساس وظیفه میکنم ک بنویسم یه چیزی:))
الانم دارم میرم جلسه شورا و چرت و پرت گویی... 
شبم ک واسه 4شنبه سوری میان دور هم جم شیم.

پ.ن: سولای دستیاری مونو نگا میکردم... میسوزم دیگه وقتی نگا میکنم. موندم چ جوری بضی سوالاشو تر زدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۴۳

یا مثلا دلتنگش باشی 
یا حال و حوصله هیشکیو نداشته باشی
یا مثلا یه زندگی روتین و بدون هیجان، منتظر اینکه فقط روزات بگذرن و تموم شن.
یا ...
یا چی؟
یا ب اون درجه ای از زندگیت رسیده باشی ک همیشه میترسیدی و بدت میومده ازون موقعیت... و الان روی قله همون موقعیت باشی.

پ.ن: دیشب رفتم خونه فرشته... بضی رفتارا چقد بین شهرستانیا مشترک و طبیعی و روتینه. کاش زودتر ب این درک میرسیدم تا یه خونواده شهرستانی رو قبول نمیکردم. تا الان آرامش روحی میداشتم.
یا مثلا زندگیم اونجور بود ک دوس داشتم.

پ.ن2: طرف اومده با قرص ضدبارداری حامله شده... البته درست نمیخورده قرصشو...ولی قرصای الانم دیگه قرص نیس... مث قرصایی ک من خوردم و الان اگه بود دقیقا 2 ساله بود.

پ.ن3: قفسه سینه م یکم هنوز درد میکنه. خیلی وقت بود اینجوری نشده بودم. تازه دارم سعی میکنم یکم از دلمشغولی هامو بنویسم تا استرسم کمتر شه و قلبم درد نگیره...ولی بازم با این وجود گاهی ب درد میاد... شاید اگه نمینوشتم تا الان سکته رو کرده بودم ولی این نوشتن بار استرسمو کمتر میکنه. مث الان...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۰۰