افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

۱۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

دیروز عشقا اومدن اینجا...خیلی دلم وا شد واقعا... مامان بابام عشق و امیدم هستن و بدون اونا زندگی سختمه ...
از دیروز ک رفتن یه جوریم..ازینکه دورم ازشون ناراحتم... چقد دوستشون دارم.. چقد مهربونن...چقد واسه خوشحالی و راحتی ما هرکاری میکنن... فرشته واقعی ان، فکر اینکه کوچکترین اتفاقی واسشون بیفته نابودم میکنه... بعد چ جوری اینا رو بذارم و برم یه کشور دیگه آخه... آرامشم کنار ایناس آخه... کنار مهربونیشون کنار درک و شعورشون...
هرچی اینا مهربون و فهمیده و با فرهنگ، اون طرف اوج بی فرهنگی و نامردی...
چ جوری میخوان از خونمون سو استفاده کنن و پول ما رو بخورن... ولش کن بذار بخورن...دیگه هیچ منتی نداشته باشن...
یه زمانی بضی موقه ها برا ما نون میاوردن، حالا هفته هایی ک ازینجا داریم برمیگردیم زنگ میزنن ک واسمون نون بخرین... ینی حتی تا هزار تومنی ک خرج کردن و میخوان بگیرن... بگیرن مسئله ای نیس اصن .اتفاقا خوشحالم میشم ک دیگه هیچ منت و دینی رو گردن ما نداشته باشن. ولی بیشتر خوشحال میشم اگه ساقط شن و دستشون کوتاه شه از زندیگمون و نفس راحتی بکشم و یه عامل استرس زندگیم کم شه... ک هرروز با یه زنگ تلفنشون استرس میفته ب جونم ک باز چ گهی میخوان بخورن... فقط خدا رو شکر میکنم ک همسری شناختشون...خدا رو صدهزار مرتبه شکر ک درک میکنه.تنها چیزیه ک آرامش هرروزمو داره بهم میزنه وجود بی خاصیت همین بی خاصیتاس
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۱۷

"گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود..."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۱۲

واقعا بعد من نباید ناراحت باشم همش؟
با این اتفاقات مزخرفی ک مدام باعث افسردگی میشه...
با تغییر تاریخ اعزام همسری موافقت نشده و این یعنی همه چی کنسل... مسافرت کنسل...خوشی کنسل...رفتن ازینجا کنسل...
یه عمر اونام میخوان برن مالزی نمیرنا...همین یک ماهی ک ما گیر اعزام اینیم یادشون اومده پاشن برن... دیگه پیام دادم ما نمیتونیم بیاییم...:(
حتی فردا ک قراره بریم آب گرم نمیتونم برم:(
خیلی ناراحتم واقعا...یه ناراحتی عمیق ک با هیچی برطرف نمیشه...
در حدی ک میخوام بنویسم و نمیتونم...
یاد یه مریض بخش روانمون افتادم صبا ک میرفتم دیلی ش رو بنویسم میپرسیدم حالش چطوره هر روز میگف من هممممممش ناااااااراااااااااحتم... بهش میخندیدیم اداشو در میاوردیم... حالا سرم اومد..من همش ناراحتمممممم

از مرکزمون بدم اومده..هی مدام زیرآب همو میزنن و از هم شاکی... اون همکلاسی عوضی ک ازینجا تعریف کرد خیلی بی وجدان و نامرد بود ک اینطوری منو توی هچل انداخت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۳۴
فک کردن جوونا وقتشون رو از سر راه آوردن... وقت ما تلف بشه هیچ اشکالی نداره...
یه ماهه قراره معافیتا رو اعلام کنن، هی امروز و فردا میکنن، هی این هفته و اون هفته... هنوزم نگفتن...
همسری گفته دیگه با اینجا قرارداد نمیبندم، جاش یکیو معرفی کردن... بهش میگم خب ب من میگفتی با من هماهنگ میکردی الان دم عید من کجا جا پیدا کنم...برا خودش کارایی میکنه کارستون...
ازین ور گیر گذرنامه شیم... حال و حوصله هیچی هم نداریم.. هی بهم غر میزنیم ک چرا بی انگیزه شدی و کار نمیکنی...
اسکول یه جواب معافیت موندیم و نگران ک چی میشه...:(
دلم یه اتفاق خوب میخواد ک حداقل این ناراحتیا رو یکم بشوره ببره...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۱۶

دیشب، بعد یک روز از تولدش خوابشو دیدم...
توی یه گروهی ک نمیدونم چی بود پیام گذاشته بود ک میدونین چرا منو این نمیتونیم همو فراموش کنیم؟ چون مدام توی فیس بوک و اینستا همو میبینیم و برای همین همو بلاک کردیم!!!:)) 
چ خواب مزخرفی بود نمیفهمم...
پارسالم شب تولدش خوابشو دیدم...
توی این 4 سال روزی نبوده ب یادش نباشم... من چقد اشتباهیم:(
نمیدونم آه اون بود یا آه بابام ک گفته بود راضی نیستم...ک گیر یه خونواده دوقطبی افتادم. حتی توی فامیلشون خجالت میکشم ازینکه عروس اینام... منی ک یه عمر بخاطر خونواده خوبم سرمو بالا گرفتم حالا اعتماد ب نفسم لهه لهه... 
نمیدونم چ آهی بود ولی هرچی ک بود خیلی قوی بود ک باعث شد از بعد ازدواجم احساس کنم هیچ وقت نمیتونم حس خوشبختی داشته باشم. 
شما در برابر یه احمق هستین...
ک میدونس با این پسر خوشبخت نمیشه ولی بخاطر لجبازی با خودش باهاش ازدواج کرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۱۹