افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

دلم ب نوشتن نمیره اصن.
واسه کشیکام ناراحتم نامردا هم روز مادر کشیکم هم پدر و همم ک امتیازشو عادی حساب کردن نامردا
هنوز درگیر اینیم ک همسری کجا بره بعد آموزشی
و درکل حال هیچی ندارم. نه غذا درست میکنم واسه خودم نه حال چیزی خوردن دارم.
دوس داشتم ازینجا برم ولی مث اینکه موندگارم فلا
:(
ب نقطه ای رسیدم ک دیگه هیچی واسم مهم نیس :/
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۳۱
دلم گرفته...
نمیدونم چرا...میدونم ک از دوری یار نیس...نمیدونم شاید بخاطر اینه ک بعد یه هفته احساس میکنم دلم براش تنگ نشده... دلم گرفته ک چرا تنگ نشده و چرا مهم نی واسم. شایدم تنگ شده و نمیفهمم...
ب آسمون خیره شدم.. انقد ابرا سریع حرکت میکنن دلم میخواد برم سوارشون بشم...
دیروز و دیشب همش بارون اومد... هوا خیلی خوب شده انگار بهار داره میاد! حتی بضی درختا هم شکوفه دادن...
احساس میکنم حیف شدم... واقعا حیف من..حیف من... حیف من...بغضمو چکار کنم سرکار!
دارم شادمهر گوش میدم، خیلی دوسش دارم
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۴۳

انقد از تنهایی و بیکاری خیره ب صفحه گوشی و لپ تاپم نه تنها چشمام درومده بلکه حس میکنم چقد زندگی مزخرفه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۰۸

بلاخره یکم بارون این دوروبر اومد و یکم هوا خوب شد...
مرکز خیلی بهم ریخته و مزخرف شده. دیگه اصن ازینجا خوشم نمیاد. دلم میخواد زودتر برم ازینجا...
کلی آدم جابجا شدن تو این چند روز... فقط خدا روشکر ک مسئول مرکز نیستم با این همه دردسر مزخرف اینجا...
یکم حال روحیم بهم ریخته باز مث کسخلا تو ذهنم همش با این و اون دعوا میکنم. انقد با اون زنیکه سلیطه تو ذهنم دعوا کردم ک خودم خسته شدم دیگه... عوضی هی جلو همه ب من تیکه میندازه. جلو دوست بابام، خونواده عروسمون. هر گوری ک پیدا کنه فقط زهر میریزه و زخم زبون میزنه و بعد ب من میگه ایشالا یکی مث خودت گیرت بیاد! آخه عنتر من از خدامه یکی مث خودم باشه انقد آروم و فهمیده ک جواب تورو نده و توی روت وانسته. من اگه مث بقیه دخترا بودم ک کلی تو روت وامیستادم و باهات دهن ب دهن میکردم عوضی... ایشالا ک یکی دقیقا عین خودتون گیر دختر عوضیت بیاد ک بفهمین چ ظلمی در حق ما کردین. پول ما رو دارن میخورن و یه آبم روش بعد زر مفتم میزنن........
اه خسته شدم ازین همه فکر مشوش و بهم ریخته... دهنمم هیچ جا نمیتونم باز کنم. اگه بابام بفهمه اینا چ جوری پول ما رو خوردن از من ناراحت میشه ک چرا بهش دروغ گفتم و جریانو نگفتم...انقد این جریان کصافط و خنده داره ک روم نمیشه ب هیچکی بگم... ک آی ایهاالناس عنترخانم پول ما رو خورد.
خسته شدم ازین فکرا... خیر سرم رفته بودم سفر ازین فکرا راحت شده بودم باز نمیدونم چرا مث خوره افتاد ب جونم. وقتی حال روحیم بهم میریزه دیگه انواع اقسام فکرا ک فکرشو بکنی میاد تو ذهنم...چکار کنم ب این چیزا فک نکنم. چ کا کنم حالم یکم خوب شه...دلم میخواد تا آخر دنیا فقط گریه کنم.خدایا مگه میشه یه نفر انقد بد و نفهم باشه. خدایا چ جوری یکیو انقد نفهم آفریدی و یکی مث مامان منو فرشته ! من فک میکردم همه آدما خوبن... ولی الان از نظرم همه بدن... 
چقد خوب بود دورانی ک هنو با این 3نفر عنتر آشنا نشده بودم و بنظرم همه آدما خوب میومدن...دنیا خوب بود قبل از اینکه اینا منو گول بزنن...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۰۷
هیچی دیگه... تو خونه تنهام فعلنی... نه حوصله غذا درست کردن دارم نه غذا خوردن...
نمیدونم چکا کنم... خیلی بده ک حال هیچی ندارم... نه انگیزه واسه رزیدنتی، نه استرالیا... نه هیچی...
هنو نمیدونم چکا کنم :( حس بلاتکلیفی و بی انگیزگی خیلی یده... همیشه بدم میومد ازینکه ب این نقطه از زندگی برسم... و بلاخره رسیدم :/

راستی مهندسای عزیز روزتون مبارک...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۸:۵۰

دلم میخواد خودمو پرت کنم از پنجره بیرون...
چقد الکی بیماری متابولیک اطفال خوندم...چقد الکی اعصاب خوندم... چقد الکی درس خوندم:(( هیچی تو امتحان مث آدم نبود سوالاش:(
واقعا ناراحتم ازینکه قبول نشدم...بعد 6 ماه تازه الان غم قبول نشدن اومد سراغم... 
اگه قبول میشدیم وضع مسخره مون الان ابن نبود:(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۴۱

وای یه هفته بصورت ناگهانی ناپدید شدم و چ همه اتفاق افتاده توی این یه هفته...:))
هفته پیش رفتم خونه دیدم آقایی ناراحت و تنها نشسته، دلم گرف. گفتم پاشو بریم سفر... گف جدی؟ گفتم آره...
در عرض یه ساعت مرخصی گرفتم و کشیک جابجا کردم و راهی شدیم...
رفتیم چابهار... فوق العاده قشنگ بود و خوش گذشت... انقد مناطق بکر . قشنگی داره ک آدم فک نمیکنم سیستان چنین جاهایی داشته باشه...
خلاصه این یه هفته م تموم شد و برگشتیم و آقایی رف سربازی :(
منم تنها برگشتم دیار غربت... مرکزم ک حسابی سر جابجایی پرسنل بهم ریخته...
یکم غمگینم ک عشقم رفته ولی بنظرم گاهی دوری اینجوری لازمه. یه مدت خودمم واقعا نیاز داشتم تنها بمونم... حداقل ب فواید بودن هم پی میبریم... خلاصه ک فعلا ذهنمئ خالیه و نمیدونم چی بگم... شاید بعدا بیام از خاطرات چابهار بگم...
از روزایی ک رفتیم درک و بریس و دریاچه صورتی و گیر کردن تو تالابو...:)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۵