واسه کشیکام ناراحتم نامردا هم روز مادر کشیکم هم پدر و همم ک امتیازشو عادی حساب کردن نامردا
انقد از تنهایی و بیکاری خیره ب صفحه گوشی و لپ تاپم نه تنها چشمام درومده بلکه حس میکنم چقد زندگی مزخرفه...
بلاخره یکم بارون این دوروبر اومد و یکم هوا خوب شد...
مرکز خیلی بهم ریخته و مزخرف شده. دیگه اصن ازینجا خوشم نمیاد. دلم میخواد زودتر برم ازینجا...
کلی آدم جابجا شدن تو این چند روز... فقط خدا روشکر ک مسئول مرکز نیستم با این همه دردسر مزخرف اینجا...
یکم حال روحیم بهم ریخته باز مث کسخلا تو ذهنم همش با این و اون دعوا میکنم. انقد با اون زنیکه سلیطه تو ذهنم دعوا کردم ک خودم خسته شدم دیگه... عوضی هی جلو همه ب من تیکه میندازه. جلو دوست بابام، خونواده عروسمون. هر گوری ک پیدا کنه فقط زهر میریزه و زخم زبون میزنه و بعد ب من میگه ایشالا یکی مث خودت گیرت بیاد! آخه عنتر من از خدامه یکی مث خودم باشه انقد آروم و فهمیده ک جواب تورو نده و توی روت وانسته. من اگه مث بقیه دخترا بودم ک کلی تو روت وامیستادم و باهات دهن ب دهن میکردم عوضی... ایشالا ک یکی دقیقا عین خودتون گیر دختر عوضیت بیاد ک بفهمین چ ظلمی در حق ما کردین. پول ما رو دارن میخورن و یه آبم روش بعد زر مفتم میزنن........
اه خسته شدم ازین همه فکر مشوش و بهم ریخته... دهنمم هیچ جا نمیتونم باز کنم. اگه بابام بفهمه اینا چ جوری پول ما رو خوردن از من ناراحت میشه ک چرا بهش دروغ گفتم و جریانو نگفتم...انقد این جریان کصافط و خنده داره ک روم نمیشه ب هیچکی بگم... ک آی ایهاالناس عنترخانم پول ما رو خورد.
خسته شدم ازین فکرا... خیر سرم رفته بودم سفر ازین فکرا راحت شده بودم باز نمیدونم چرا مث خوره افتاد ب جونم. وقتی حال روحیم بهم میریزه دیگه انواع اقسام فکرا ک فکرشو بکنی میاد تو ذهنم...چکار کنم ب این چیزا فک نکنم. چ کا کنم حالم یکم خوب شه...دلم میخواد تا آخر دنیا فقط گریه کنم.خدایا مگه میشه یه نفر انقد بد و نفهم باشه. خدایا چ جوری یکیو انقد نفهم آفریدی و یکی مث مامان منو فرشته ! من فک میکردم همه آدما خوبن... ولی الان از نظرم همه بدن...
چقد خوب بود دورانی ک هنو با این 3نفر عنتر آشنا نشده بودم و بنظرم همه آدما خوب میومدن...دنیا خوب بود قبل از اینکه اینا منو گول بزنن...
دلم میخواد خودمو پرت کنم از پنجره بیرون...
چقد الکی بیماری متابولیک اطفال خوندم...چقد الکی اعصاب خوندم... چقد الکی درس خوندم:(( هیچی تو امتحان مث آدم نبود سوالاش:(
واقعا ناراحتم ازینکه قبول نشدم...بعد 6 ماه تازه الان غم قبول نشدن اومد سراغم...
اگه قبول میشدیم وضع مسخره مون الان ابن نبود:(
وای یه هفته بصورت ناگهانی ناپدید شدم و چ همه اتفاق افتاده توی این یه هفته...:))
هفته پیش رفتم خونه دیدم آقایی ناراحت و تنها نشسته، دلم گرف. گفتم پاشو بریم سفر... گف جدی؟ گفتم آره...
در عرض یه ساعت مرخصی گرفتم و کشیک جابجا کردم و راهی شدیم...
رفتیم چابهار... فوق العاده قشنگ بود و خوش گذشت... انقد مناطق بکر . قشنگی داره ک آدم فک نمیکنم سیستان چنین جاهایی داشته باشه...
خلاصه این یه هفته م تموم شد و برگشتیم و آقایی رف سربازی :(
منم تنها برگشتم دیار غربت... مرکزم ک حسابی سر جابجایی پرسنل بهم ریخته...
یکم غمگینم ک عشقم رفته ولی بنظرم گاهی دوری اینجوری لازمه. یه مدت خودمم واقعا نیاز داشتم تنها بمونم... حداقل ب فواید بودن هم پی میبریم... خلاصه ک فعلا ذهنمئ خالیه و نمیدونم چی بگم... شاید بعدا بیام از خاطرات چابهار بگم...
از روزایی ک رفتیم درک و بریس و دریاچه صورتی و گیر کردن تو تالابو...:)))