لعنت ب من
شاید دلیل ننوشتن این روزای من این باشه ک بلاخره چیزی ک نمیخاستم شد و لعنت ب من...
و شاید هم انقد تونس آرومم کنه ک فکر مشوشی برای نوشتن نداشته باشم.
لعنت ب من ک نتونستم شرایط و جو رو کنترل کنم و توش موندم.
لعنت ب من ک انقد بدم. ک انقد هرچیزی ک نمیخوام میشه. ک روی هیچ چیزی هیچ کنترلی ندارم! مث برگ چغندر میمونم انقد بی خاصیت و بیخود.
چقد من بی عقلم. چرا همش کارای تکراری مو تکرار میکنم و درس عبرت نمیگیرم؟ چرا میرم بیرون؟ چرا پیام دادم؟ چرا وانمود کردم عاشقم.
حالم ار دیشب خیلی خرابه...
میگه تو با خودت فک کن ببین همون آدم یه ماه پیشی؟ کسی ک انقد افسرده بود و از اول صبح میرف تو اتاقش و عصبی بود. حالا همه چیش عوض شده... سرحال شده. با همه میخنده، حتی تیپش عوض شده و بوی عطرش میپیچه تو مرکز... میگه ادعا نمیکنم من این کارو کردم ولی ببین چقد عوض شدی و این حال خوبتو چرا میخوای از خودت بگیری.
چرا همیشه آدمای اشتباهی ب هم میرسن؟ و من اعتراف میکنم ک ای کاش شوهرم یه درصد از حرفای این بشر رو ب من زده بود تا حالم خوب میبود.
اینکه همه کارات و همه چیزات برا یه نفر انقد جذاب باشه واقعا آرزوی من بود ک کنارم میبود توی زندگی... ولی واقعا حیف. حیف ک واسه زندگیم هیچ وقت اون چیزی ک میخواسم نشده.