راستی! طعم سیگار با آب انار عالی میشه... اونم در کنار آهنگای شادمهر عزیزم...توی جاده ی طولانی و تاریک با حرفای خوب!
واقعا فکرشو نمیکردم انقد فاز بده... اگه بگم تو فضا بودم دروغ نگفتم...
ای خدا مغزم داره سوت میکشه. واقعا گاهی فک میکنم تحمل این حجم از فکر برام خیلی سنگینه. شاید توی این سن نباید بفهمم هنوز تو جامعه چ خبره. هنوز برام سنگینه فهمیدن دردای دخترا و زنای جامعه م. و حتی مردای جامعه! ولی باز با خودم میگم باید بفهمم این درد ها رو. باید بفهمم اطرافم چی میگذره... ولی واقعا واسم سنگینه و تحملش سخخخخت، گاهی حتی غیرقابل تحمل...
توروخدا مواظب زندگیاتون باشین. هوای شریک زندگیتون رو داشته باشین. کلی گرگ تو جامعه فقط منتظرن ببینن کی کمبود محبت داره تا با رفتن سمتش خودشون رو ارضا کنن.
برای من سخته وقتی میفهمم یه دختر دهه هفتادی داره با چ مشکلاتی تو زندگی مشترکش دست و پنجه نرم میکنه. از اعتیاد شوهر بگیر تا زخم زبون و چیز هایی ک باعث رفتننش ب سمت خودکشی میشه...
چرا یه عدد مادرشوهر انقد باید تو زندگی پسرش دخالت کنه ک عروسشو عاصی کنه. توروخدا نکنین با بچه هاتون این کارو
بابا بخدا هر کسی چ دختر چ پسر بعنوان یه انسان حق زندگی و حق انتخاب و حق هممممه چیو داره. چرا باید محدود شه به یه مشت اعتقادات مزخرف 4نفر بزرگتر. توروخدا با زندگی بچه هاتون بازی نکنین. شاید ب نظر شما دلسوزی باشه یا خیر بچه تون رو بخواین ولی واقعا بنیان زندگی شون رو تخریب میکنین. بذارین جایی ک لازمه خودش تصمیم بگیره. بذارین خودش بفهمه چکار باید بکنه. بذارین بزرگ شن بچه هاتون. بذارین بفهمن میتونن مستقل باشن و این وابستگی های لعنتی چرخ زندگی شون رو از کار نندازه.
بخدا وابستگی جلوی پیشرفت رو میگیره. من اینو انقد ب ف گفتم ولی میخنده.
من از این همه درد توی جامعه خسته ام! این ک قبل از رسیدن ب هرکسی کلی خودتو ب در و دیوار میزنی. کلی خودتو خفه میکنی ک کشف کنی طرفتو و بعد ک کشف کردی تیک کنار اسمشو میزنی و میری سراغ بعدی...بعد ک وارد زندگی مشترک میشی باهاش دیگه جذابیتی نداره برات. دیگه هرکاری میکنی ک بپیچونی طرفو. بجای خرج کردن عشقت برای زن و زندگیت میای واسه غریبه خرجش میکنی. و بعد بنیان زندگیتو نابود میکنی. دیگه نه رابطه ت با زنت مث اوله و نه نمیتونه باشه! و نه میتونی بیرون خودتو تخلیه کنی. عاغا نکنین با زندگیتون ازین کارا.
خیییییییلی دیدم ازین چیزا این مدت خیییلی... و از اونجا ک آدم کنجکاویم حتی خودم درگیرش شدم و با جونم لمس کردم...
لمس کردم زندگی های سرد رو. زندگی هایی ک فقط دو خط موازی ان کنار هم. من واقعا نمیخوام زندگی مردم جامعه م اینجوری باشه. برا تموم این احساساتی ک باید خرج کنن و نمیکنن و نمیتونن ک بکنن غصه میخورم. خیلی غصه دارم از این همه عقده بین مردمی ک میفهممشون. خیلی بده ک این چیزا رو انقد عمیق درک میکنم چون باعث افسردگی و بدبینیم شده...
زندگی با دونستن این چیزا خیلی سخت میشه...
بیقرارم... بیقرار.
تو خونه یه جور . سرکار یه جور... موندم با خودم چکار کنم...
خیلی دلم تنگ شده واسه حرف زدن باهاش. حالم بده واقعا. نمیخوام اینجوری باشم آخه. چرا اینجوری شدم نمیفهمم. من داشتم کم میکردم وابستگیامو ب اینجا تا راحتتر برم ولی لامصب چرا هیچی دست خودم آدم نیس. چرا اینجوری میکنه با من. چرا چرا؟
میخواس منو از افسردگی دربیاره، حالمو خوب کنه، ولی حالا خودش شده دلیل حال خرابم... خودش شده دلیل دل بیقرارم. خودمم نمیفهمم دلم چی میخواد و چی میگه. من ک همه چی دارم دیگه این لامصب این وسط چ مرگشه.
اومده بالا، تو اتاق بغلی... همش منتظرم ک بیاد همش بیقرارم ک بیاد همش همش همش...
نه میتونم حرف بزنم نه میتونم نزنم. دلم میخواد بغلش کنم ولی نمیتونم. دلم مخواد برم تو بغلش و فقط گرررررریه کنم. فقط زل بزنم تو چشاش و بگم تو چرا انقد خوب و لطیفی لامصب.
آدما میان زیر و رو میکننت، شخم میزنن روحتو، جسمتو و بعد ک خیالشون راحت شد از اینکه به تهه تهه حرفات رسیدن، میرن!
میان چنگ میزنن ب همه چیت، به گذشته ت ب حالت ب آینده ت و بعد ک فهمیدن درگیرشون شدی میرن...
میان ببینن ته دلت چ خبره...تو زندگیت چی میگذره و بعد ک ب اون حرف و چیزی ک میخواستن میرسن میذارن میرن و تورو ب حال خودت و حرفات ول میکنن... آدما خیلی بدجنسن... آدما حتی اون خوب خوباشون حتی اونایی ک فک میکنی آخر خوبین و بهترینن بازم یه جاهایی ک فکرشو نمیکنی سر چیزی ک فکرشو نمیکنی ازشون دلخور میشی و سعی میکنی نفهمن... سعی میکنی ب روی خودت نیاری چقد درگیرشون شدی تا یه وقت هوا برشون نداره. تا یه وقت فک نکنن بی جنبه ای، یه وقت فک نکنن میتونن سو استفاده کنن ازت.
نمیدونم چی شده ولی الان میفهمم ک چقد درگیرشم. الان میفهمم چقد کم محلیش آزارم میده درحالی ک نباید اینجوری باشم آخه! نباید برام مهم باشه ولی هست! نمیدونم چرا!! نباید منتظر باشم ولی همش منتظرم. نباید نباید نباید... همه شو میدونم ولی آخر کاری ک نمیخام میشه، حرفی ک نمیخوام زده میشه و رازی ک نباید بر ملا میشه.
نمیدونم هنوز کار درستی کردم بهش گفتم از حال و روزم یا نه... ولی از اون روز ک دلم میخواد باهاش بیشتر حرف بزنم کمتر میاد و میبینمش. و من ب روی خودم نمیارم ک چقدررررر درگیرشم. نمیخوام بفهمه چقدررررر منو تسخیر کرده. چقد روم اثر گذاشته. و نفهمیده هم! ک اگه بفهمه شاید اتفاقی ک نباید، میفته.
من نمیخوام انقد درگیر کسی بشم. نمیخوام حالم ب بودن ونبودن کسی وابسته باشه. من خیلی چیزا نمیخوام ولی همیشه چیزی ک نمیخوای میشه!!
حتی از کمتر اومدنش بالا ناراحتم. قبلا ک انقد نزدیک نبود بهم مدام دور و برم بود ک توجهمو جلب کنه، الان ک خیالش راحت شده حرفمو زدم و حرفشو زده دیگه نمیاد. انگار ک ب تهه من رسیده باشه و دیگه واسش چیزی مهم نباشه و فرقی نداشته باشه.
احساس میکنم با هر درد و اتفاقی رشد میکنم و درکم بالاتر میره. الان کسایی رو درک میکنم توی زندگیم ک شاید حتی هیچوقت تو زندگیم بهشون حق نمیدادم. الان کسایی رو درک میکنم ک همیشه کاراشون برام سوال بوده! من ب درک عمیقی از دنیا و جامعه اطرافم رسیدم.
الان بدون هیچ قضاوتی ب تموم حرفا گوش میدم و فقط درک میکنم و میفهمم هر کلمه ای ک یه نفر میگه چقدر میتونه ارزشمند باشه.
گاهی هم فکر میکنم یه چنین درک عمیقی چقدر بده و خطرناک! چقدر ممکنه آسیب بزنه بهم! اینکه میفهمم تک تک رفتار های هر شخص نشات گرفته از چ حس دورنی ای میتونه باشه. گاهی این درک کردنه اذیتم میکنه! آدم بضی چیزا رو درک نکنه و نفهمه شاید خیییلی بهتر باشه. اینکه قضاوت غلط کنه شاید واسش خیلی راحتتر باشه چون قشاوتی ک میکنی بر اساس ارزش های شکل گرفته توی ذهنته و وقتی هم سو میشی با این ارزش ها احساس رضایت میکنی. ولی زمانی ک یک چیز رو درک میکنی و مغایر با ارزش ها و افکارته اذیتت میکنه! اینکه مجبوری قبول کنی همه چیز اون ایده آل و آرمانهای توی ذهنت نیس...
من گاهی اذیت میشم از این درک کردن ولی خیلی خوشحالم از اینکه دیگه خیلی چیزا رو میفهمم. خودمو جای خیلیا میتونم بذارم و این تجربه ارزشمندم رو ب راحتی ب دست نیاوردم، حاصل تک تک روزهای سختی بوده ک هیچوقت هیچکس نفهمید توی زندگیم کشیدمشون و همین باعث رشد من شد!
شاید دلیل ننوشتن این روزای من این باشه ک بلاخره چیزی ک نمیخاستم شد و لعنت ب من...
و شاید هم انقد تونس آرومم کنه ک فکر مشوشی برای نوشتن نداشته باشم.
لعنت ب من ک نتونستم شرایط و جو رو کنترل کنم و توش موندم.
لعنت ب من ک انقد بدم. ک انقد هرچیزی ک نمیخوام میشه. ک روی هیچ چیزی هیچ کنترلی ندارم! مث برگ چغندر میمونم انقد بی خاصیت و بیخود.
چقد من بی عقلم. چرا همش کارای تکراری مو تکرار میکنم و درس عبرت نمیگیرم؟ چرا میرم بیرون؟ چرا پیام دادم؟ چرا وانمود کردم عاشقم.
حالم ار دیشب خیلی خرابه...
میگه تو با خودت فک کن ببین همون آدم یه ماه پیشی؟ کسی ک انقد افسرده بود و از اول صبح میرف تو اتاقش و عصبی بود. حالا همه چیش عوض شده... سرحال شده. با همه میخنده، حتی تیپش عوض شده و بوی عطرش میپیچه تو مرکز... میگه ادعا نمیکنم من این کارو کردم ولی ببین چقد عوض شدی و این حال خوبتو چرا میخوای از خودت بگیری.
چرا همیشه آدمای اشتباهی ب هم میرسن؟ و من اعتراف میکنم ک ای کاش شوهرم یه درصد از حرفای این بشر رو ب من زده بود تا حالم خوب میبود.
اینکه همه کارات و همه چیزات برا یه نفر انقد جذاب باشه واقعا آرزوی من بود ک کنارم میبود توی زندگی... ولی واقعا حیف. حیف ک واسه زندگیم هیچ وقت اون چیزی ک میخواسم نشده.
بعد داشتم ب این فکر میکردم ک چ جالب! من انواع اقسام عشق ها رو تجربه کردم...
من آدم عاشق پیشه ای بودم ولی دنبال این نبودم ک اینو اونو عاشق خودم کنم و لذت ببرم ازین کار. حتی گاهی اذیت شدم ک یه نفر عاشقم بود و نتونسم کاری بکنم. و اگرم خاسم کاری بکنم طرفو هوا برداشت! در حالی ک قصد من فقط کمک کردن بود واسه اینکه احساسه عمیقتر نشه.
عشق لب ساحل اولین عشقی ک بخاطرش کنکورمو خوب خوندم و انگیزه م شده بود واسه دکتر شدن! و همین شاید بهترینش بود ک انقد انگیزه خوب در من ایجاد کدر ک الان در این مقطع باشم.
عشق کسی ک از خودم یه سال کوچکتر بود ولی تفکر و اندیشه و طرز نگاهش ب زندگی سال ها بزرگتر... ک ناکام موند.. ک این منو ضربه زد. ک باعث شد با خودم و دوروبرم لج کنم. ک منو بیچاره و بیچاره تر کرد...
عشق استاد زبانم ب من ک باعث شد بالاترین نمره اون ترم باشم با اینکه میدونسم اینجوری نیس و تصویری ک انگشتمو گذاشتم روی سوراخ لپش و غرق خنده شد...
عشق همکلاسیم یا بهتره بگم ترم بالاییم ک شاید عشق نبود و لجبازی بود با خودم و گذشته ک اشتباه بود.... ک همین مهمترین اشتباهم بود.
عشق همکار یا پرسنلم بهم ک حتی انگیزه میده بهم واسه سرکار اومدن.
دیروز بهش میگم نمیتونم ناراحتی یکی از پرسنلامو ببینم. میگه آآآآآوووووو پرسسسسسسنللللل!!! :)) ناراحت شد. گفتم لوس نشو دیگه بابا هیچی نمیتونم بهت بگم از بس زود ناراحت میشی.
عشقای جالبی داشتم و الان ک نگاه میکنم همشون واسم فان بودن ک گاهی جنبه جدی پیدا کردن و گاهی جنبه کل کل داشتن.
و واقعا هم بیشتر جنبه کل کل داشتن! چرا همچین آدمی ام ک کل کل میکنم سر این چیزا آخه!
خدایا آدم کن منو ب حق همین ماه رمضونی.
و الان ک فکر میکنم میبینم هیچ وقت واقعا از ته قلبم عاشق کسی نبودم ک اگه اینطوری بود عشق آدمو انقد درگیر خودش میکنه ک بعد از اون حاضر نیسی دیگه ب کسی نگاه کنی.
شاید مشکلم اینه ک آدم راحتیم و زود با پسرا صمیمی میشم. ک یا اونا صمیمیت رو چیز دیگه برداشت میکنن یا من واقعا خرم!