افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

قول همکاری!

سه شنبه, ۱۰ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۲۰ ق.ظ
یادذم نمیومد تا کجای قصه زندگیم نوشتم... انقد این روزا شلوغ بودم ک حتی فرصت چک کردن وبلاگمم نداشتم... 
وبلاگ رو باز کردم و دیدم نوشتم از روزی ک رفتم با رییس صحبت کردم... 2-3 روز بعدش رخی زنگ زد و گف دو تا همکار برای جابجایی ب روستاش بهش زنگ زدن. من انقد عصبی شدم ک کارد میزدی خونم درنمیومد. نمیدونسم چکار کنم... صب شنبه زنگ زدم ب رییس دوباره ک چرا ب همکارای جدید میگین اونجا خالیه! گف نه همچین چیزی نبوده. گفتم خودم شنیدم و دیدم ک زنگ زدن.. ینی این قوام انقد بی شعور و عوضیه ک همه رو میخواد شکنجه روحی بده. گف قول همکاری بدین و اینا...گفتم من کی تا حالا با شما همکاری نکردم؟! خلاصه ک مجبور شدم مریضای دو همکار دیگه رو هم قبول کنم.. و. یه جورایی با زبون بی زبونی بهم گف اگه همکاری کنی جابجات میکنیم...
و بعدش باز فرداش زنگ زد ک اونجا رو برات نگهداشتیم با شرط قول همکاری... تو دلم گفتم ریدین بابا..
خلاصه ک از اون روز ک گفتن میخان جابجات کنن اصن یه جوری شدم... احساس میکنم همه رو بیشتر دوس دارم! احساس میکنم مرکز رو خیلی دوس دارم و چقد دلم تنگ میشه برا این روزا... احساس میکنم ک اونجا کسی مث نیکی نیس ک بیاد بشینه باهام بحرفه...
گرچه ک اینم این آخریا ریده و دیگه اصن اینورا پیداش نمیشه... همین ک میبینه حالم خوب نیس دیگه دور و برم تاب نمیخوره... درحالی ک قبلا وقتی میدید خوب نیستم میومد سعی میکرد حالمو خوب کنه...
4شنبه بهم گف بریم بیرون حالت کنار من خوب میشه... بهش گفتم دیگه دیر شده برای اینکه به فکر خوب کردن حال من بیفتی. گف چرا؟ گفتم دارم میرم ازینجا... گف این همیشه این موضوع توی سرت بوده و از اولی ک اومدی میخواسی بری... گفتم نه! تو باعثش شدی...
خلاصه ک حال روحیم خیلی خراب بود. ب دیار ک رسیدیم یهو کلیه هام عفونت کرد و حال داغونم، داغونتر شد... یک تب و لرز شدید و داغون... اومدم اینجا آزیترو خوردم و معده درد افتضاحی شدم ک گریه میکردممممممممم:((((
امروز یکم حالم بهتره...
دیشب خیلی دلم گرفته بود... دیبش توی اوج دردم فهمیدم ک چقدر بزرگ شدم ک این همه درد رو میتونم ب دوش بکشم بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته دور و برم... فهمیدم ک چقد تنهام... و فهمیدم تنهایی اونقدرا هم بد نیس... اینکه برای خودت باشی یه نعمته.. و اینکه بتونی با دیگری باشی یک هنر...
من یک هنرمندم ک خدا این نعمتو ب من داد... و کلا راضیم از شرایط... دلم میگیره..دلم تنک میشه... دلم غصه داره... دوری سخته... ولی میگذره همش... و هیچکدوم هیچ اهمیتی ندارن...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۷/۱۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی