افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

۱۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

تا تصمیم میگیرم جامو عوض کنم یا یه فرد جدیدی میاد یا یه چیزی میشه ک نمیشه. 
باز تصمیم گرفتم برم یه روستای دیگه، زنگ زدم میگه نمیشه باید ببینیم اون فرد جدیدی ک میاد کجا رو انتخاب میکنه. یا اگه میخوای زودتر بری باید جانشین بیاری.
گفتم بابا شماها حقتونه برین توی بلک لیست! الانم ک بچه ها کمر بستن ب بلک لیست کردن اینجا و بساطیه :)) کرکر خنده... یه دهه هفتادی اومده داره از حق ماها دفاع میکنه :)) ما ها ک همیشه مطیع بودیم و هرچی میگفتن میگفتیم چشم..!
دیروز نیکی اومد تو اتاقم بعد 3 روز و گف میخوای مرکز رو عوض کنی؟! جا خوردم! چقد اینجا زود خبرا میپیچه! ینی من با یه نفر توی اون روستا صحبت کردم بعد کل مرکز خودم خبر دارن الان! در این حد :)))))
جوابشو ندادم و سرمو انداختم پایین. گفتم ینی اینجا انقد دلتو زده؟ گفتم اذیت میشم اینجا. گف بخاطر من؟ و جوابشو ندادم..باز گف بخاطر منه؟ گفتم نه بخاطر خودمه! مشکل خود منم... من نمیتونم با خودم و خط قرمزهام کنار بیام. گف چرا فک نمکینی ب اینکه منم دارم اذیت میشم! گفتم بخاطر همین میخوام برم ک دیگه اذیت نشی... گف تو چرا بری من میرم... گفتم نه تو از من موندگار تری، مسلما تو باید بمونی و اونی ک باید بره منم... خلاصه گف شب ببینمت . من گفتم نه!
میدونم کاری ک دارم میکنم درسته برعکسه تمام کارایی ک میدونستم اشتباهه و انجام دادم. حالا میدونم درسته و انجام میدم. 
من میرم... میرم تا بفهمه چ کرد با من... حتی شده کار رو به رییس و معاون دانشگاه میکشونم یا توقف میزنم ولی میرم... محاله بیشتر از یه ماه دیگه اینجا دووم بیارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۴۰
خیر سرم از صبح نشستم پشت سیستم ک هندبوک هایلایت کنم. انقد بچه ها اومدن تو اتاقم ب حرف زدن و انقد درگیر این گروه بلک لیست شدم ک یهو دیدم ظهر شده و باید برم جلسه. تازگیا وقت کم میارم اینجا... دیگه اینجام نمیشه درسید. ار بس همه میان تو اتاقم میشینن نیم ساعت ب صحبت و بینش مریض و اصن فرصت نمیکنم کاری بکنم! فقط یه تلگرامی چک میکنم گاهی :)))
این نیکی ک کلا فقط در حد سلام خدافص شدیم باهم. قنبر باز کمی بهتره و میاد میگه و میخندیم و چقد خندیدم امروز ب چسب زخمی ک روی گردنش زده بود :))))
آخه سابقه کبودی داره ولی این دفه قسم و آیه میخورد ک بخدا با ریشت تراش اینجوری شده :))))
خلاصه ک ذهنم خیلی درگیره برای جابجایی و احتمالا از یه ماه دیگه برم یه روستای 3/5 و کمی از دست اینجا خلاص شم
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۲۰
انقد این روزا سرم شلوغه ک ب هیچ کاری نمیرسم!
یک شنبه ک رفته بودم شیفت از 7 صبح تا 10-11 شب و عملا رسم کشیده شد.
از اون روزم همش درگیر کلاسای توتال شدم و خلاصه نویسی و هندبوک . اصن یه وضی!
شهری اینجا رفته و چند بار زنگ زدن ک مریضاشو شما ببینین! و منم با قاطعیت گفتم نه! خیلی رو دارن ب خدا! فقط اد دارن سو استفاده کنن و کار بکشن از آدم ولی جاش ک باشه باهات همکاری نمیکنن.
گفتم من از دست سیستم ناراحتم و اصلا باهاتون همکاری نمیکنم! والا خیلی لجم میگیره ک نمیتونم جابجا شم یه روستای دیگه. عملا عمرم داره اینجا تلف میشه. خاک ب سر من!
نمیفهمم روزام چ جوری میگذره  از بس خودمو درگیر این کلاسای تلگرامی کردم  ولی خوبه اینجوری حداقل کمتر اذیت میشم!
نمیدونم نوشتم اون روزی رو ک انقد بهم فشار اومد و زنگ زدم برای جابجایی م و گریه کردم یا نه! ولی نشد و گفتن نمیشه چون اون زودتر گفته و بچه ی اونجاس!
خلاصه ک سه شنبه ها ک دندونپزشکی نیس من خیلی اعصابم راحته! همون روز نیکی اومده بود باهام صحبت کرد و گف اشتباه میکنی و اونطور ک فک میکنی ماجرا نیست و اینا :)) خندم میگیره واقعا! 
آها بگم ک قبلشم یه دعوای کوچولو باهاش کردم و گفتم مث اینکه شما هنوز وظایفت رو نمیدونی! وظیفه ت این نیس ک منو صدا کنی و جلو بقیه کار منو ببری زیر سوال و اینجوری بحرفی. آخه دیروز جلو بهورزا برگشته ب من میگه چرا فلان روستا اینجوریه و کارشون افتضاحه. بهش گفتم من باید اینو از تو بپرسم!
خلاصه گف معذرت میخوام و اومد گف ک میتونیم مث قبل باشیم یانه! من گفتم نمیتونم دلمو نسبت بهت صاف کنم! چرا دروغ بگم؟ و اونم گف ک نه تو خودت نمیخوای!
خلاصه ک گذشت و فرداش اومد گف دیروز منتظر بودم زنگ بزنی ازت خبری نبود! گفتم خیلی وقته ازم خبری نیس چرا منتظر بودی؟ گف دیروز یه حرفی میزنی و امروز یه حرفی! ینی نمیخوای همه چی ب خوبی و خوشی بشه؟! گفتم نه!
نمیدونم چی فک کرده با خودش! فک کرده من ساده ام و هرچی دلش میخواد میتونه بگه و هرکار دلش میخواد میتونه بکنه؟! 
ولی نه واقعا این دفه نمیخوام مث سری های قبل ساده باشم و زود باور! گفتم بذار یه بارم ک شده من مث خودش باشم و بپیچونم!
خلاصه ک از دیروز باد کرده و ب زور سلام میکنه و از جلو اتاق ک رد میشه نگاه نمیکنه و از پله ها بالا پایین مبره نگاه نمیکنه و خلاصه خدای خنده س :)))
و نمیدونم باهاش چکا کنم واقعا :)) من دوس دارم مث دو تا همکگار مث همینطوری ک با قنبر هستم باشم ولی این لامصب نمیدونم چ مرکشه با من! با همه مث آدم میمونه ب من ک میرسه نمیدونم چی میخواد چش میشه چرا اینجوری میکنه!!!! اه 
فدای سرم منم هی میگم ب تخمم و برام اهمیتی نداره.
و خلاصه دیگه اینجوریاس این روزای ما!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۴۷
حالم خیلی خرابه و نمیدونم چ کنم ... دردمو ب هیشکی نمیتونم بگم...
صب باز دیدم این رف تو اتاق دندونپزشکی ب حرف زدن و منم دید ک دیدمش... انقد بهم ریختم ک همونجا زنگ زدم برای جابجاییم...
گف نمیشه... قول دادم ب یکی دیگه.. :( گفتم من دیگه نمیتونم توی این مرکز بمونم و زدم زیر گریه... پشت تلفن اشکام بند نمیومد... نمیدونم چرا اینجوری شده بودم. همینجور فخ فخ میکردم و اون هی میگف توروخدا بگو ببینم چی شده تا مشکل رو حل کنم. گفتم نمیتونین حل کنین. اگه قابل حل بود حتما بهتون میگفتم. گف میام باهات حضوری صحبت میکنم. گفتم اصلا نیا الکی ک بهت هیچی نمیگم. ولی توروخدا یا فقط منو جابجا کن یا میرم از این شهر کلا...
باز گف خب بگو دردت چیه تا حلش کنم. من نتونم رییس میتونه. اون نتونه رییس کل میتونه :)) گفتم نمیخوام بگم اصن مشکلم کاملا شخصیه و فقط و فقط ب خودم مربوطه. میگه پس اگه شخصیه چرا تعمیم میدی ب مرکز و میخوای از اینجا بری. گفتم بابا اصن مشکل من فاصله ی دور از شهر خودمه. خلاصه گف ب شرط جانشین باشه.
قط کردم و انقد گریه کردم  و حالم بد شد ک نمیدونستم چرا داریم اینجوری میکنم.
احساس بازیچه شدن و مورد سو استفاده قرار گرفتن ول نمیکنه منو. حالم خیلی گرفته بود و هس. هنوزم دارم اشک میریزم.
خیلی حس بدیه و فقط دلم میخواد برم...
یادش بخیر روزایی بود ک موقعیتش رو داشتم ازینجا برم ولی دلم نمیومد و نرفتم... با خودم میگفتم من چ جوری از اینجا دل بکنم؟!
و حالا فقط میخوام برم. 
نمیدونم چ کار کنم. انقد با خودم درگیرم ک حد نداره.
اینو اون هم هی میگن حالا نشد جابجا شی فدای سرت! فک میکنن بخاطر پولشو ک میخوام جابجا شم. نمیدونن دردم یه مشت بدبختیه ک ب هیشکی نمیتونم بگم و دارم له میشم...
دیگه دیدنش فقط آتیش میزنه منو...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۲۸

از صبح قنبر اومده درمورد مشکالتش میحرفه... انقد مشکلاتش برام ملموس و نوستالژی بود ک منو برد توی زمان قدیم و تو فاز افسردگی...
تک تک خاطراتم جلوی چشمم اومد... از زمانی ک یه سری چتها رو توی مسنجرش دیدم.
و 
حالم خوب نیس.. نمیتونم بنویسم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۲۸

به راننده گفتم بره یه جعبه شیرینی بگیره و بیاد. بعد ک شیرینی و آورده نیکی اومده شاکی شده ک چرا ب من نگفتی برم بگیرم! خب یکی نیس بگه چرا من الان باید ب تو بگم؟ البته دلیل داشت نگفتنم بهش و یکیش این بود ک نمیخواستم جلو همکارا اون با شیرینی بیاد تا فک کنن اون واسه من گرفته. یکیش این بود ک اعتماد ندارم دیگه پول بدم دستش. یکیش این بود ک نمیخاستم مستقیم بهش بگم تولدمه، بعد تازه شاکی شده ک مگه کسی ک تولدش خودش برای خودش شیرینی میگیره!
اصن نمیفهمم فازشو. خیلی داره اذیتم میکنه. خیلی گیر میده بهم. منم بهش گفتم چرا باید همیشه بهت جواب پس بدم؟ اونم میگه راس میگه خب تو صاحاب داری چرا من باید اصن برام مهم باشه... توی دلم گفتم خوبه ک میدونی اینو ک انقد ب پرو پام میپیچی...
خلاصه ک اولش حتی بهم تبریک نگف و بعدش  داشت میرف پایین اومد گف من که شیرینی خور نیستم ولی مبارک باشه! :/
آخه چرا انقد این بشر بیشعوره؟ بعد ک رف پایین شاکی شدم و بهش زنگ زدم بهش میگم چته؟ چرا اینجوری میکنی؟ نمیفهمم دلیل این رفتارتو... میگه تو یه جوری خودت داری پیش میری و ب بقیه چیزا کاری نداری ک منم نمیتونم جلوتو بگیرم. میگم خب دقیقا این کاریه ک تو داری میکنی و خوب هم میدونی داری چ غلطی میکنی اینجا... میگه این تصورات خودته و اصلا هم اینطور نیس... گفتم باشه ولی تصورات من همیشه درست بوده... 
خلاصه خیلی عصبی شدم از دستش. عوضی احساس میکنم فقط داره بازی میکنه و یه جور فانه واسش این کارا! برای همین سعی میکنم محل ندمش...
ای خدا کی میشه من برم از این مرکز کوفتی ک راحت شم از این همه جنگ اعصاب بیخود.
اه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۴۲
انقدر از این بشر و هرزه بازیاش بدم اومده ک وقتی میاد تو اتاقم چندشم میشه و حتی از حرف زدن باهاش اکراه دارم.
تابلو بازیاش با این خانم پرستار مزخرف رو همه فهمیدن! اون روزی ک رفتیم سیاری فرش بهم گف ک رفته تو نخ این و یکی دیگه. گفتم عه توام فهمیدی؟:))
و انقد عصبی شده بودم ک وقتی برگشتم زنگ زدم بهش و باهاش دعوا کردم ک تو چرا انقد تابلویی. گف باشه سعی میکنم جمعش کنم. گفتم آها پش حتما یه چیزی واقعا هس ک حالا دنبال جمع کردنشی. ... خلاصه ک دیگه اصصصلا حوصله شو ندارم. 
خیلی عصبیم از رفتارای این بشر و تنها راهی ک میبینم بی محلیه... اومده تو اتاقم و میگه یه جس بی تفاوتی توی اتاقه. یه حس سرد! هیچی نگفتم...
باز اومده تو اتاقم میگه دلم درد میکنه. گفتم از بس توش رفت و آمده :))) و خلاصه گ همش بهش تیکه میندازم یکم دلم خنک شه.
اه حرصمو درمیاره عوضی.
انقد خودمو جر دادم ک موقع تولدم توی این مرکز باشم ولی اصلا انگار نه انگار. هیشکی نفهمید جز بهداشت محیطم و اصنم برام مهم نبود کسی بخواد بفهمه یا نه... 
این دو روزه برای این مهمونی آجی انقد داغون و خسته شدم ک حد نداشت. 
همینطورم دارن چش میزنن ما رو ک دو بار تصادف کرده توی این دو روز...
میخواستم انقد جابجاییمو عقب بندازم ک موقع تولدش ینجا باشم و واسش تولد بگیرم... حتی بخاطر اینکه تولد این تابلو نشه برای دو تا از بچه های مرکز تولد گرفتم. و عوضی حتی بقیه پول منو پس نداد... و الان فهمیدم چقد خرم من! دیگه عمرا تولدشو بخوام تبریک بگم یا کار خای بکنم! مگه خولم آخه؟
خودمو برا کی 6 تیکه کردم؟ یه آدم هوس باز تنوع طلب ک فقط ب فکر لاس زدنه. 
خاک تو سر من.
تولد امسالم هم ک ب مسخره ترین نوع ممکن برگزار شد. درواقع ک اصن تولد نداشتم! مهمونی جشن تکلیف با شب تولدم یکی شد و گند زد ب همه چی.. و هیشکی تولد من یادش نبود حتی... 
اون یکی ک کادو تولدمو از یه هفته قبل داد. تازه قبلش عکسشو توی تلگرام فرستاده بود و میدونستم چیه! با اینکه انقد بدم میاد از این طرز کادو دادن. اون آجیا هم ک پول دادن و با تم جشن تکلیف برا ما دست و جیغ و هورا کشیدن ک بنظرم واقعا مضحک و مزخرف بود... 
اصلا چقد واژه تولد چیز چرتیه و مزخرف و من مشکل دارم باهاش!
چرا آدم باید تولدشو جشن بگیره؟ جشن سالگرد اومدن به این دنیای مزخرف؟ جشن شروع بدبختیها؟ چیه اصم فلسفه ی این موضوع مزخرف؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۲۵

دیشب خواب مهی رو میدیدم... عصبانی... ناراحت... دم خونه شون یه لحظه اشتباهی زنگ خورد و من فرار کردم. اونم اومد از کوچه پشتی منو دید و دعوا کرد ک چرا در میزنی:))))
خابای تخمی میبینم.
خاک تو سرم فقط .....با تمام وجود ناراحتم و اعصابم داغون...
اصن نمیدونم چی باید بگم یا چی باید بنویسم...
چند روز دیگه تولدمه... با این ک دارم پیر میشم ولی هنوز مث بچگیام شوق تولد دارم!!! با اینکه عمیقا ناراحتم یا بهتره بگم اصلا واسم فرقی نداره. 
من چقد خودمو جر دادم ک برای انتقالیم یه جوری باشه ک تولدمو توی این مرکز باشم... ولی الان ک همه چی خراب شده واقعا برام فرقی نداره و اصن نمیدونم حتی شیرینی بگیرم برای تولدم یا نه!!! نمیدونم اصن برای کسی مهمه؟ ینی خاک تو سر من.
خودمو میخواسم بکشم ک تولدشو اینجا باشم... احتمالا هستم ولی برنامه هایی ک تو ذهنم داشتم همش نقش بر آب شد و همشو با خودم کنسل کردم...
انقد عوضی ... آدم انقد احمق... اهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
اعصابم خرااااااااااااااااابههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۰۵
وای وای وای... خاک تو سر من ینی... وای
اصن نمیدونم چی بگم.. نمیدونم نمیدونم نمیدونم. فقط میدونم ک خیلی احمقم.. میدونم ک خیلی بیشوره. میدونم ک خاکتوسرم ینی.
اعصابم خیلی تخمیه. ینی انقد تابلو بودن این دو تا ک همه فهمیدن و من باز هنوز شک داشتم؟؟؟!!!
ینی خاک تو سر من. خاک تو سر شمسی. خاکتو سر تمام زن های ساده سرزمینم. و خاک تو سر تمام مردهای هوس باز سرزمینم.......
خاعک
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۵۵

اینکه گوشیمو جا گذاشتم بهونه خوبی شده برای زنگ نزدنم! و حتی جالبه ک تلفن خونه م هم خرابه :/
همه چی دست ب دست هم داده ک بککککنممم از همه چی...
نمیتونم واقعا اینجوری! بودنش همه جوره اذیتم میکنه... نبودنش یه درده و بودنش هزار درد... درد عذاب وجدان، درد اینکه حس میکنم هرزه اس، درد بازیچه شدن، درد گاهی بی محلی هاش، درد آویزون بودناش.. درد عذاب وجدان...عذاب وجدان...عذاب وجدان...
خدا کنه روزی نرسه واسم دردسر درست کنه. خدا کنه روزی نرسه بشه مث اون شب کذایی ک مهی اس داد. خدا کنه  .... :(
گیر داده ک این شمارمو میخواد و منم گیر دادم ک نمیدم بهت. و هی گیر و هی گیر...
الانم باز زنگ زده ک چرا انقد این شماره واست مهمه ک نمیدی. میگم مهم نیس ولی من کاری ک بخوام بکنم رو میکنم و کاری ک نخوام هم نمیکنم. اونم میگه آره شناختمت ک چقد لجبازی!
گوشیو قط کردم و در یک حرکت ناگهانی زنگ زدم برای جابجایی مرکزم...ولی از شانس بد من یه نفر جایگزین گرفته بودن. و نشد. و نشد ک بشه...
:/
موقعیت بدیه! نمیدونم چ کا کنم :((((((((((((

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۵۰