افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

همیشه میترسیدم از موقعیتی ک الان هستم... میترسیدم و بدم مبومد بیام توی بهداشت و بشم یه بیسواد ک فقط کار روتین میکنه... فقط گروه هدف میبینه و فقط پرونده کامل میکنه... اون همه اطلاعات پارسال من بخاطر مرور نکردن و اتفاقات امسال میتونم بگم ب 10-20% رسیده و دیگه همین درصدم چند وقته دیگه صفر میشه... 
بدم میومد از اینکه خانومی باشم ک زندگی مشترک بی احساسی داشته باشه... یا از خونواده شوهر بدش بیاد و با مادرشوهر مشکل داشته باشه.
بدم میومد یه عمومی بمونم و بیام طرح عمومی... میخواستم یه کله تا ته تخصصو برم و بشم بهترین... میخواستم همه دوستم داشته باشن و دختر خوبه باشم. میخواستم بهترین باشم...
حالا شدم همونی ک نمیخواستم...همونی ک بدم میومد...همونی ک میترسیدم...:(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۰۴
بضی وقتا با خودم میگم کاش یکم بدجنس بودم و انقد زود عذاب وجدان نمیگرفتم... 
اونم تازه توی کار من ک انقد با همه سروکله باید بزنی... کاش میتونستم یکم خشن باشم تا لاقل همه چی باب میل خودم باشه و همه چیو بتونم قانونی پیش ببرم...
ولی انقد ساده عذاب وجدان میگیرم ک خااااااااااک برسرم کنن.
مثلا همین رفت و آمد خدمات با سرویس... ک از سر اجبار مجبورم تا دقیقه آخر واستم و خانومو سوار کنیم و ببریم وخودم 10 دقه دیرتر برسم بخاطری ک اینو باید برسونیم...
یا همین ک یک مریضی بیماری خاصه یا نداره وقتی میاد پیشم لال میشم و هرکار ک بخواد واسش میکنم.
و بعد اگه انجام ندم عذاب وجدان میگیرم بخاطر همش! خیلی مسخره س. نه؟
اینکه زود کوتاه میام. با همه کنار میام. خودمو با همه شرایط وفق میدم واقعا مزخرفه. 
بضی وقتا ناراحتم ازینکه انقد دلم میسوزه برا بقیه و هیشکی دلسوز من نیس...(البته بجز مادر پدرم ک فلا اونا هم نمیتونن شرایطو تغییر بدن..)
پ.ن: آقایی برگشته ولی هنوز پیش من نرسیده... اتوبوس گیر نیاورده. شاید آخر امشب برسه... نمیدونم ولی دلم تنگه واسش و از این شرایط خسته.
اون همکار نامردی ک بهم این مرکز رو انداخت و رف رو هیچوقت نمیبخشم ک زنگ میزنه ساعت 1 میگه من تو پانسیون پاهامو انداختم رو هم و دارم نهار میخورم اونوقت من بیچاره باید تا 4 الاف اینجا واستم.... بخاطر اعتماد بیجا به یک همکار گرگ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۱۶

این دو روز تعطیلی رفته بودیم دیار و خوش گذرونی...همش با رفقا بیرون :)) تولد رفیقو گرفتیم و فرداشم رفتیم دره....
در کل خوب بود. برنامم از اول این بود ک یا دو روزه بمونم تو پانسیون و فقط فیلم ببینم بعد از اینکه بچه ها اومدنشون رو کنسل کردن...
ولی خب یهو هرم گرف برا رفتن و برا اولین بار با اتوبوس کز کردم رفتم... 
خلاصه ک بدک نبود. 
ایشالا شوشو فردا کلا دوره ش تموم میشه و میاد پیشم. این سری دلم واقعا براش تنگ شده...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۲۹
خب دیروز یه عالمه نوشته بودم از اینکه خدماتی میخواد ظهرا با من برگرده و من فقط دد روز واسش وانستادم عذاب وجدان گرفتم و اینا و کلی چرت و پرت دیگه... که در یک عملیات یهویی اومدن پایشم و مجبور شدم صفه مو ببندم... با اینکه قبلشم کپی کرده بودم نوشته هامو ولی بعدش رفتم سیاری روستا و سیستم و خاموش کردم و همش پرید.
خلاصه دیروز مریضه نشسته بود رو صندلی داشت باهام میحرفید یهو صندلی شکست و بیچاره پخش زمین شد:)) خیلی گناه داشت و دلم واسش سوخت. بنده خدا پیرم بود اینجوری شد:(
بعدش اومدم برا خودم چای بریزم، یهو سر قوری افتاد رو استکان و استکان شکست! :/
بعدشم ک یهو خبر رفتن و جابجا شدن مسئول مرکز اومد و من موندم حیرون :/ جایگزین پررر...
بچه هاهم داره طرحشون تموم میشه و من میمونم تنها و احتمالا نتونم جابجا شم. واقعا غصه دارم:/
بعدم مجبورم تا آخر وقت کاری بمونم... چقد روزایی ک آقایی مسئول مرکز بود خوب بود همه چی :/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۰۲
اتفاقای جدیدی رخ داده ک حتی گفتن و نوشتن ازشون دیگه واسه خنده داره تا اینکه بیشتر منو بهم بریزه.
اینکه مادرشوهرم و دخترش مریض روانن و از بیماری دو قطبی رنج میبره بیشتر شبیه یه شوخی میمونه... البته ک از رفتارش چنین پیشبینی میشد و از اول یه بوهایی برده بودم ولی اینکه الان برچسب این بیماری قطعی رو پیشونیش زده شده واسم خنده دار بود ک تا الان با چ فرد مریضی سر و کله میزدم... 
مریضای روان ک دست خودشون نیس بیچاره ها چکار میکنن... وقتی میره 20 میلیون میده ب جن گیر ک بتونه پول بیشتر دستش بیاد ولی بجاش سرش کلاه میره ب سلامت روان چنین فردی باید شک کرد بخدا.
وقتی افکار پارانویا داره و احساس میکنه من میخوام بهشون خیانت کنم، وقتی فک میکنه همه دشمن اونن و با همه قطع رابطه میکنه! ای خدا من چی بگم و چکار کنم!
واقعا خندم میگیره... تا الانم سر این مسائل نباید خودمو ناراحت میکردم. وقتی میدونم طرفم یه آدم مریضه راحتتر میتونم با نامردیش کنار بیام ...
حالا ک فهمیدم مریضه واسم خنده داره ک میفهمم سند رو از ترس من قایم کرده بوده و ب پسرش نمیداده یا اینکه میره دعا و جادو جنبل مینویسه ک پسرشو سمت خودش برگردونه. حتی شاید منم طلسم کرده باشه ک دست از سر پسرش بردارم:)))))))))))
بیشتر واسم شبیه فیلمای سینمایی میمونه ک همش منتظرم ببینم آخر عاقبت آدم بدجنسه ی فیلم چی میشه...ولی متاسفانه اینجا واقعیته و هیچوقت مث فیلما خوب و خوش تموم نمیشه ک بگن آدم بدجنسه مرد یا ب سزای عملش رسید و آدم خوبه هم تا آخر عمرش در خوشی و شادی زندگی کرد... متاسفانه اینجا همه چی واقعیه و توی دنیای واقعی هم همه چی برعکسه...یه وقت میبینی من مردم و اونا همیشه خوب و خوش شدن.... حالا من با خوب و خوش شدن اونا ک مشکلی ندارم. چون اونا ک خوش باشن گیر دادنشون ب ما کمتره و آرامش ما بیشتر میشه و همیشه هم همینطور بوده آدم بدا همیشه خوشحالتر، من نمیگم آدم خوبه ی داستانم ولی واقعا هیچ وقت کاری ب کار کسی نداشتم و هرکمکی از دستم برمیومده انجام میدادم و سعی کردم کسیو نرنجونم یا تیکه ای بندازم و بخام کسو ناراحت کنم. واقعا همیشه سعی کردم خوب باشم...ولی ناراحتم ک اونا این خوبی رو نمیبینن و بازم جلو بقیه وقتی از من تعریف میکنن میگه خوشگلی ب ظاهر نیس ب باطنه...
دلم میشکنه واقعا... 
شاید چون با خدا قهرم اونم قهر کرده و هی موش میندازه تو کاسه م:))
همیشه میگن زندگی بازتاب رفتار ماست... من ک ب هیچکی هیچ بدی ای نکردم چرا باید انقد بد بشه در حقم...
بعد باز با خودم فک میکنم ک من باید این چیزا رو تحمل کنم چون خودم با خودم سر ازدواجم لج کردم و باید پای همه چیش واستم. خدا از این بنده خدای قبلی نگذره ک هرچی میکشم از اون میکشم. ک اون باعث شد با خودم لج کنم و بسازم این زندگی رو... منی ک معنی بی پولی و زندگی سخت رو نمیدونسم. تقریبا همه شو تجربه کردم... همه ازدواج میکنن ب آرامش برسن، من آرامشمو از دس دادمو ازدواج کردم... 
آقایی دیشب رف پادگان دوباره. من تا 10 روزی تنها شدم...
بربچ باحال دبیرستان قرار گذاشتن آخر هفته بیان پیشم ک تنها نباشم. اگه بیان خوش میگذره ایشالا ک کنسل نشه. 
و دیگه اینکه امروز اولین شنبه ی بعد تعطیلاته احتمالا ک روز شلوغیه:))
برام دعا کنین. دعا کنین ک راحت بشم از دست این آدمای روانی زندگیم...یاد فیلم پارک وی میفتم با این تفاوت ک الحمدالله فقط شوهرم مث اون پسره نیس:))))
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۰۸:۴۲
اون روز داشتم با خودم فک میکردم ک چقد چند وقته ذهنم آرومه و نیازی نشده بیام بنویسم اینجا...تا اینکه دوباره طوفان شد و ذهن من درگیر و اعصاب خراب و افسرده و بیزار از زندگی...
دلم میسوزه واسه اینجا ک فقط غمام توشه. موقعی ک شاد و خوشم و حالم خوبه هیچوقت نمیام سراغ وبلاگم...
روز عروسی دوس جونم یه دعوای درست حسابی شد دوباره با عوضیا... اجاره خونمون رو نمیدن و گفتن نه تنها اینو نمیدیم بلکه باید پول خون رو هم برگردونین... اینم یه مدل از کلاهبرداریه دیگه... موقعی ک میخوان دختر بگیرن ک کلی دروغا و پولا ردیفه... چند سال ک میگذره وجهه اصلیشون رو میشه و عوضی بودن خودشون رو نشون میدن. انقدر عوضی ک همه ازشون بریدن... حتی پسرشون!
واقعا اینا شیر سایکوزیس دارن. خیلی وضعشون خراب و داغونه...
گفتم باشه اشکالی نداره پولامونو میذاریم رو هم و طلاهامو میفروشم و پس میدیم هرچی بوده، فقط این وسط ما جلو بابام شدیم دروغگو و بده... 
حالم فقط از همین بد بود ک اگه بابام بفهمه بهش دروغ گفتیم دیگه اصصصصلا رو ما حساب نمیکنه. همینجوریش حساسه رو ما. چ برسه ب این ک بفهمه میخایم همچین کاری کنیم و چنون کاری کردیم... 
دیروز حالم خیلی خراب بود. ب این فک میکردم ک چطور یه مادر میتونه در حق بچه ش چنین نامردی ای بکنه. چطور میتونن اینجوری پول حروم بخورن... و واقعا ایمان آوردم ب حروم خور بودنشون. دیگه وقتی مال حروم میاد تو زندگی یه نفر دیگه مهم نیس بقیه پولش از کجا تا مین میشه. عادت میکنه. اینجوری رشد میکنه. واسش لذت بخش میشه حروم خوردن. 
هی حواس خودمو پرت میکنم ک بیخیال نوشتن این چیزا بشم، نمیشه. 
خلاصه ک پول ما رو خوردن، در حق بچه شون نامردی کردن و هرچی از دهنشون درومد گفتن. نمیخوام دیگه حتی ریخت نحسشون رو ببینم. 
پولشونم میریم توف میکنیم و میندازیم جلوشون تا ببینم با این پول حروم ب کجا میخان برسن. فقط خدا کنه بابا نفهمه :(
کم بدبختی داشتیم ک اینم اضافه شد
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۰۹:۲۲