نمیدونم چ خاکی تو سرم بریزم، من بلیط دارم خو :(
خدا کنه مشکلی واسم پیش نیاد و بتونم ب سفرم برسم.
دیگه میریم دییییار تا هفتوم...
سال خوبی داشته باشین دوس جونا
عههه من دیروز یه عالمه تایپیدم یهو برق مرکز رف وسط نوشته هامو همه پرید. بعد من فک میکردم ک ارسال کردم ولی الان نگا کردم و دیدم ک نههههههههههههه ارسال نشده و زدم تو سرم.
هیچی دیگه خبر اینکه آقایی اومد و کلی گل بارون کردیم و صحنه احساسی و خیلی خوب بود. تازه فهمیدم ک چقد دلم براش تنگ شده بود و چقدر الان قدر بودنشو میدونم. و آقایی دو تا کادوی خوشگل هم بهم داد.
یه سفر یهویی هم رخ داد تو عید و قراره راهی شیم سفر.
آقایی گف اون عوضیا هنوز سند رو آزاد نکردن و 60 تومن بدهی دارن تا اونو بدن و سند آزاد شه، دروغگوهای پست فطرت.
دفترچه خاطراتش رو آقایی داد نگاه کردم، نوشته بود اصلا از اونا حس خوبی نمیگیره و ناراحت بود... مث من ک آرزوی مرگ دارم، آرزوی مرگ کرده بود ولی آخرش نوشته بود نه! خانومی هنوز ب من احتیاج داره و من بهش قول دادم همیشه کنارشم. یه لحظه رتم تو فکر ک چقد شبیه همیم از این نظر. چقد کنار هم بودنمون باعث زنده موندنمون شده وگرنه جفتمون شاید الان نبودیم.
با همه سختیایی ک زندگی کردن باهاش داره ولی هنوزم شیرینه. هنوزم دلم براش تنگ میشه. هنوزم نباشه حس تنهایی دارم.
هرچند از همشون بریدم و خونواده گندش خودشونم نمیفهمن چقد ر..دن ولی فقط اونو میخامش
دیشب چارشنبه سوری با بچه های مرکز خیلی خوش گذشت.
آقایی فردا میاد
و دیگه اینکه اصن حوصله عیدو ندارم
و اینکه خدا کنه سر دید و بازدیدا ریده نشه تو اعصابم
سرم درد میکنه حوصله نوشتن ندارم
صب میام مرکزو این صفه بلاگ رو باز میکنم و هی مدام ب این فک میکنم ک خدایا! من دیشب انقد موضوع بود تو کله ی پوکم ک بنویسم! چرا الان انقد ذهنم خالیه! باز هی میگذره...ب این فک میکنم ک دیشب داشتم ب چی فک میکردم و میگفتم اینو حتما تو وبلاگ بنویسم! و بعدش یادم نمیاد و دست از پا درازتر یه موضوع چرتو پرتی رو پیش میکشم و مینویسم.
الان دقیقا همون حس بهم دس داده. دیشب نمیدونم داشتم ب چی فک میکردم و با خودم میگفتم اینو حتما تو وبلاگ بنویسم..الان هرچی فک میکنم یادم نمیاد چی بود.
خلاصه ش ک یادم نمیاد چی میخواسم بگم ولی احساس وظیفه میکنم ک بنویسم یه چیزی:))
الانم دارم میرم جلسه شورا و چرت و پرت گویی...
شبم ک واسه 4شنبه سوری میان دور هم جم شیم.
پ.ن: سولای دستیاری مونو نگا میکردم... میسوزم دیگه وقتی نگا میکنم. موندم چ جوری بضی سوالاشو تر زدم
یا مثلا دلتنگش باشی
یا حال و حوصله هیشکیو نداشته باشی
یا مثلا یه زندگی روتین و بدون هیجان، منتظر اینکه فقط روزات بگذرن و تموم شن.
یا ...
یا چی؟
یا ب اون درجه ای از زندگیت رسیده باشی ک همیشه میترسیدی و بدت میومده ازون موقعیت... و الان روی قله همون موقعیت باشی.
پ.ن: دیشب رفتم خونه فرشته... بضی رفتارا چقد بین شهرستانیا مشترک و طبیعی و روتینه. کاش زودتر ب این درک میرسیدم تا یه خونواده شهرستانی رو قبول نمیکردم. تا الان آرامش روحی میداشتم.
یا مثلا زندگیم اونجور بود ک دوس داشتم.
پ.ن2: طرف اومده با قرص ضدبارداری حامله شده... البته درست نمیخورده قرصشو...ولی قرصای الانم دیگه قرص نیس... مث قرصایی ک من خوردم و الان اگه بود دقیقا 2 ساله بود.
پ.ن3: قفسه سینه م یکم هنوز درد میکنه. خیلی وقت بود اینجوری نشده بودم. تازه دارم سعی میکنم یکم از دلمشغولی هامو بنویسم تا استرسم کمتر شه و قلبم درد نگیره...ولی بازم با این وجود گاهی ب درد میاد... شاید اگه نمینوشتم تا الان سکته رو کرده بودم ولی این نوشتن بار استرسمو کمتر میکنه. مث الان...
کارم واسم تکراری شده دیگه دوسش ندارم
هیچ چیز قشنگی واسم تو زندگی نیستش
هیچ چیزی ک منو ب وجد بیاره یا خوشالم کنه
سرم همیشه درد میکنه
حالمم هیچ وقت خوب نمیشه
ازون زمان ک با خودم لج کردم و با خدا قهر کردم.. دیگه هیچ وقت حالم خوب نمیشه
امروز یاد قرآنی افتادم ک ب اون هدیه داده بودم... ذره ای ازون اعتقادات دیگه نمونده واسم