افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

یهو خبر دادن کل مرخصی های عید لغوه! آخه چطو ممکنه یه شبکه انقد عوضی باشه.
نمیدونم چ خاکی تو سرم بریزم، من بلیط دارم خو :(
خدا کنه مشکلی واسم پیش نیاد و بتونم ب سفرم برسم.
دیگه میریم دییییار تا هفتوم...
سال خوبی داشته باشین دوس جونا
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۳۳

عههه من دیروز یه عالمه تایپیدم یهو برق مرکز رف وسط نوشته هامو همه پرید. بعد من فک میکردم ک ارسال کردم ولی الان نگا کردم و دیدم ک نههههههههههههه ارسال نشده و زدم تو سرم.
هیچی دیگه خبر اینکه آقایی اومد و کلی گل بارون کردیم و صحنه احساسی و خیلی خوب بود. تازه فهمیدم ک چقد دلم براش تنگ شده بود و چقدر الان قدر بودنشو میدونم. و آقایی دو تا کادوی خوشگل هم بهم داد.
یه سفر یهویی هم رخ داد تو عید و قراره راهی شیم سفر.
آقایی گف اون عوضیا هنوز سند رو آزاد نکردن و 60 تومن بدهی دارن تا اونو بدن و سند آزاد شه، دروغگوهای پست فطرت. 
دفترچه خاطراتش رو آقایی داد نگاه کردم، نوشته بود اصلا از اونا حس خوبی نمیگیره و ناراحت بود... مث من ک آرزوی مرگ دارم، آرزوی مرگ کرده بود ولی آخرش نوشته بود نه! خانومی هنوز ب من احتیاج داره و من بهش قول دادم همیشه کنارشم. یه لحظه رتم تو فکر ک چقد شبیه همیم از این نظر. چقد کنار هم بودنمون باعث زنده موندنمون شده وگرنه جفتمون شاید الان نبودیم.
با همه سختیایی ک زندگی کردن باهاش داره ولی هنوزم شیرینه. هنوزم دلم براش تنگ میشه. هنوزم نباشه حس تنهایی دارم.
هرچند از همشون بریدم و خونواده گندش خودشونم نمیفهمن چقد ر..دن ولی فقط اونو میخامش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۶ ، ۰۸:۵۳

دیشب چارشنبه سوری با بچه های مرکز خیلی خوش گذشت.
آقایی فردا میاد
و دیگه اینکه اصن حوصله عیدو ندارم
و اینکه خدا کنه سر دید و بازدیدا ریده نشه تو اعصابم
سرم درد میکنه حوصله نوشتن ندارم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۵۰

صب میام مرکزو این صفه بلاگ رو باز میکنم و هی مدام ب این فک میکنم ک خدایا! من دیشب انقد موضوع بود تو کله ی پوکم ک بنویسم! چرا الان انقد ذهنم خالیه! باز هی میگذره...ب این فک میکنم ک دیشب داشتم ب چی فک میکردم و میگفتم اینو حتما تو وبلاگ بنویسم! و بعدش یادم نمیاد و دست از پا درازتر یه موضوع چرتو پرتی رو پیش میکشم و مینویسم.
الان دقیقا همون حس بهم دس داده. دیشب نمیدونم داشتم ب چی فک میکردم و با خودم میگفتم اینو حتما تو وبلاگ بنویسم..الان هرچی فک میکنم یادم نمیاد چی بود.
خلاصه ش ک یادم نمیاد چی میخواسم بگم ولی احساس وظیفه میکنم ک بنویسم یه چیزی:))
الانم دارم میرم جلسه شورا و چرت و پرت گویی... 
شبم ک واسه 4شنبه سوری میان دور هم جم شیم.

پ.ن: سولای دستیاری مونو نگا میکردم... میسوزم دیگه وقتی نگا میکنم. موندم چ جوری بضی سوالاشو تر زدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۴۳

یا مثلا دلتنگش باشی 
یا حال و حوصله هیشکیو نداشته باشی
یا مثلا یه زندگی روتین و بدون هیجان، منتظر اینکه فقط روزات بگذرن و تموم شن.
یا ...
یا چی؟
یا ب اون درجه ای از زندگیت رسیده باشی ک همیشه میترسیدی و بدت میومده ازون موقعیت... و الان روی قله همون موقعیت باشی.

پ.ن: دیشب رفتم خونه فرشته... بضی رفتارا چقد بین شهرستانیا مشترک و طبیعی و روتینه. کاش زودتر ب این درک میرسیدم تا یه خونواده شهرستانی رو قبول نمیکردم. تا الان آرامش روحی میداشتم.
یا مثلا زندگیم اونجور بود ک دوس داشتم.

پ.ن2: طرف اومده با قرص ضدبارداری حامله شده... البته درست نمیخورده قرصشو...ولی قرصای الانم دیگه قرص نیس... مث قرصایی ک من خوردم و الان اگه بود دقیقا 2 ساله بود.

پ.ن3: قفسه سینه م یکم هنوز درد میکنه. خیلی وقت بود اینجوری نشده بودم. تازه دارم سعی میکنم یکم از دلمشغولی هامو بنویسم تا استرسم کمتر شه و قلبم درد نگیره...ولی بازم با این وجود گاهی ب درد میاد... شاید اگه نمینوشتم تا الان سکته رو کرده بودم ولی این نوشتن بار استرسمو کمتر میکنه. مث الان...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۰۰
گاهی فک میکنم چقد انسان موجود بی خاصیتیه ک ب همه چی عادت میکنه... این ویژگی مزخرف هم خوبه هم بد.
تو فک کن ب تنهایی عادت میکنی. ب نبودن کسی عادت میکنی. ب هرروز سرکار رفتن و هیچوقت استراحت نکردن. ب کشیک دادنای مسخره. ب نیود کسی ک دوسش داشتی. ب نبود کسی ک باهاش زندگی میکنی.  یا حتی ب بودن کسی ک حسی بهش نداری...
ب زندگی توی یه شهر کوچیکی ک کسیو نمیشناسی. ب نامرد بودن آدمای اطرافت. ب زندگی کردن با حداقل امکانات... حتی مث این روستایی ها ک هنوز برق ندارن و با توری زندگی میکنن...چون عادت کردن.
با خودم میگم اینا چ جوری میتونن زندگی کنن؟ بعد باز خودم جواب خودمو میدم ک این سوالو آمریکایی ها با خودشون در مورد ما ایرونیا میپرسن.
میپرسن اینا چ جوری میتونن بدون رعایت حقوق شهروندی و با حداقل امکانات زندگی کنن و دلشون ب یه اینترنت خوش باشه و چندرغازی ک میگیرن...
آقایی هرروز میزنگه احوالپرسی، دیروز زنگ زد ک هدیه روز زن رو واست خریدم ایشالا هفته دیگه ک دیدمت بهت میدم و کاش پیشت بودم ک همین الان بهت میدادم... نمیدونم از کی بود ک چنین جمله دلنشینی ازش نشنیده بودم. تو تنهایی دلم گرم شد. 
نمیخوام بگم توقع هدیه دارم یا هرچیزی. از اول خودمو نسبت ب همه چی بی توقع کردم ک تونستم تو این شرایط زندگی کنم. یا بهتر بگم اون منو بی توقع بار آورد ک هیچوقت ازش انتظار نداشته باشم و شنیدن چنین چیزی از کسی ک ازش توقع نداری دلگرمیه..(با بغض مینویسم)
آقایی الویت شهرشو یه جا دیگه زده و من احتمالا مجبورم جابجا بشم. فقط امیدوارم جایی ک میرم ازینجا بدتر نباشه.
دارم دست و پا شکسته یه چیزایی میخونم. دوسداشتم جدی بخونم و امتحان بدم و اینجا رزیدنت بشم. ولی عقل سلیم میگه باید رف. نگران مامانمم اگه یه روزی برم. نمیدونم واقعا الان در حال حاضر تنها چیزی ک میدونم اینه ک نمیدونم باید چکار کنم و باید منتظر سرنوشت شد ک ببینیم خودش چی واسه ما رقم میزنه.

پ.ن: هوا اینجا یه جوری شده ک دلم میخواس شهر خودم میبودم و میرفتم بام...ولی بام اونجا توی این هوا واسم انقد نوستالژیه ک شاید نتونم هجوم خاطراتو تحمل کنم و دووم بیارم. یا حتی هوا شبیه دم خونه اون شده ک از تو ماشین میدیدمش وقتی داشت گلای لب پنجره شو آب میداد.
پ.ن2: از دیشب قلبم درد میکنه. هرچی قرص خوردم فایده نداشته. هنوزم درد میکنه بویژه وقتی میخندم و نفس عمیق میکشم.
یه سکته قلبی هم نمیکنم راحت شم از دنیا...(ولی نه...آقایی منو لازم داره باید بمونم و بجنگم...)
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۵۲
واقعا قدرت تفکر، تخیل و ذهن آدمی عجب چیزیه...
ب هر جایی پرواز میکنه و هر چیزی رو تصور میکنه... ب هرچیزی سرک میکشه ... یا در راستای تحولت ب سمت حال خوب یا ب سمت حال بد و حالگیری...
گاهی هم مرض دارم و از قصد ب چیزایی فک میکنم ک حالم خراب شه...
اصولا تفکری در راستای بهتر شدن حالم ندارم...
ذهنم ب هرجا بخواد پرواز میکنه و هیچ کنترلی روش ندارم
دیشب تو اینستا فیلم تولد پسری رو دیدم ک دختری براش رقص چاقو میرف... دکور تولد کپی تم تولد آیدا بود و من یه لحظه فک کردم اون پسر، اونه!
یه لحظه حالم خیلی خراب شد. تصور اینکه کسی جلوش برقصه و ناز کنه یه لحظه حالمو گرف، نفسمو بند آورد... و تصور اینکه شب عروسی من...
نمیتونم و نمیخوام بیشتر از این در موردش حرف بزنم. 
نمیدونم احساس میکنم اینجا یه نفر میاد ک منو میشناسه و این زیاد حس خوبی برای نوشتن بهم نمیده. یکم محدودم میکنه و ذهنم رو برای نوشتن میبنده.
آهای کسی ک میشناسیم و میشناسمت، یه کامنت بذار ببینم همونی هستی ک فک میکنم؟
روز مادره و من کشیکم ب لطف و نامردیه بضیا...
یه مراقب سلامت مرد جدید واسمون اومده خیلی خوووبه. همش واسمون آش و ساندویچ و نسکافه میاره:)) میدونه هم ک شوهرم نیس هوامو خیلی داره.
توی این شهرستان کوچک برخلاف بقیه شهرستانا ک میشنوم هوای دکترشون رو دارن و خیلی بامعرفتن، اینجا اینجوری نبوده... نه اینکه بد باشن! ولی کلا کاری ب کارت ندارن و فقط حرف میزنن پشت سرت... این مراقب سلامت با معرفت برام چیز عجیبی بود اینجا! توی این 6 ماه اولین کیس با معرفته این خطه اس! اگه باز زیرآّی ای چیزی نزنه! چون معمولا بعد از اعتمادی ک ب هرکسی میکنم از پشت پام چنان درمیاد ک هی پشت دستمو داغ میکنم ک ب کسی اعتماد نکنم ولی هی باز خر میشم یه به ظاهر مهربونو ک میبینم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۲۷
خیلی اعصابم خرده
دیگه دلم برا آقایی تنگ شده:( جاش تو مرکز خالیه. 
زندگی مزخرفه. مزخخخخخخخخخخخخخخخخخرف
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۲۱

کارم واسم تکراری شده دیگه دوسش ندارم
هیچ چیز قشنگی واسم تو زندگی نیستش
هیچ چیزی ک منو ب وجد بیاره یا خوشالم کنه
سرم همیشه درد میکنه
حالمم هیچ وقت خوب نمیشه
ازون زمان ک با خودم لج کردم و با خدا قهر کردم.. دیگه هیچ وقت حالم خوب نمیشه
امروز یاد قرآنی افتادم ک ب اون هدیه داده بودم... ذره ای ازون اعتقادات دیگه نمونده واسم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۳۹
یا آدمای اطراف من خیلی نامرد و بی انصافن. یا من خیلی ساده ام و ب همه اعتماد میکنم.
وقتی اعتماد میکنم بهشون و میگم در نبود من کشیکای ماه بعد رو بچینین و بعد منو دقیقا میذارن روز مادر با یه امتیاز عادی و ب روی خودشون نمیارن ک اونروز عیده و شاید تو بخای از شهر غریب پاشی بری مادرتو ببینی، نامردن.
خیلی در حقم ظلم شد واسه کشیکای این ماه و ماه بعدم. از خنگیمه ک نمیتونم از حق خودم دفاع کنم و زود کوتاه میام و اهل درگیری نیستم.
دیگه حال و حوصله هیچی ندارم.
بدم میاد ازینکه همه آدمو واسه سواستفاده میخوان فقط. اینکه فقط کارشون با تو راه بیفته و تو هیچی دیگه...
دعا کنین کارم درست شه ازین شهرستان مسخره عقب مونده با آدمای بی فرهنگ و نامردش برم :(
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۰۱