افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

عادت

شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۵۲ ق.ظ
گاهی فک میکنم چقد انسان موجود بی خاصیتیه ک ب همه چی عادت میکنه... این ویژگی مزخرف هم خوبه هم بد.
تو فک کن ب تنهایی عادت میکنی. ب نبودن کسی عادت میکنی. ب هرروز سرکار رفتن و هیچوقت استراحت نکردن. ب کشیک دادنای مسخره. ب نیود کسی ک دوسش داشتی. ب نبود کسی ک باهاش زندگی میکنی.  یا حتی ب بودن کسی ک حسی بهش نداری...
ب زندگی توی یه شهر کوچیکی ک کسیو نمیشناسی. ب نامرد بودن آدمای اطرافت. ب زندگی کردن با حداقل امکانات... حتی مث این روستایی ها ک هنوز برق ندارن و با توری زندگی میکنن...چون عادت کردن.
با خودم میگم اینا چ جوری میتونن زندگی کنن؟ بعد باز خودم جواب خودمو میدم ک این سوالو آمریکایی ها با خودشون در مورد ما ایرونیا میپرسن.
میپرسن اینا چ جوری میتونن بدون رعایت حقوق شهروندی و با حداقل امکانات زندگی کنن و دلشون ب یه اینترنت خوش باشه و چندرغازی ک میگیرن...
آقایی هرروز میزنگه احوالپرسی، دیروز زنگ زد ک هدیه روز زن رو واست خریدم ایشالا هفته دیگه ک دیدمت بهت میدم و کاش پیشت بودم ک همین الان بهت میدادم... نمیدونم از کی بود ک چنین جمله دلنشینی ازش نشنیده بودم. تو تنهایی دلم گرم شد. 
نمیخوام بگم توقع هدیه دارم یا هرچیزی. از اول خودمو نسبت ب همه چی بی توقع کردم ک تونستم تو این شرایط زندگی کنم. یا بهتر بگم اون منو بی توقع بار آورد ک هیچوقت ازش انتظار نداشته باشم و شنیدن چنین چیزی از کسی ک ازش توقع نداری دلگرمیه..(با بغض مینویسم)
آقایی الویت شهرشو یه جا دیگه زده و من احتمالا مجبورم جابجا بشم. فقط امیدوارم جایی ک میرم ازینجا بدتر نباشه.
دارم دست و پا شکسته یه چیزایی میخونم. دوسداشتم جدی بخونم و امتحان بدم و اینجا رزیدنت بشم. ولی عقل سلیم میگه باید رف. نگران مامانمم اگه یه روزی برم. نمیدونم واقعا الان در حال حاضر تنها چیزی ک میدونم اینه ک نمیدونم باید چکار کنم و باید منتظر سرنوشت شد ک ببینیم خودش چی واسه ما رقم میزنه.

پ.ن: هوا اینجا یه جوری شده ک دلم میخواس شهر خودم میبودم و میرفتم بام...ولی بام اونجا توی این هوا واسم انقد نوستالژیه ک شاید نتونم هجوم خاطراتو تحمل کنم و دووم بیارم. یا حتی هوا شبیه دم خونه اون شده ک از تو ماشین میدیدمش وقتی داشت گلای لب پنجره شو آب میداد.
پ.ن2: از دیشب قلبم درد میکنه. هرچی قرص خوردم فایده نداشته. هنوزم درد میکنه بویژه وقتی میخندم و نفس عمیق میکشم.
یه سکته قلبی هم نمیکنم راحت شم از دنیا...(ولی نه...آقایی منو لازم داره باید بمونم و بجنگم...)
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۱۲/۱۹

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی