دل بیقرار
بعد از اون جریانات با نیکی، انقد باهاش سرسنگین شدم ک حتی جواب سلامشم ب زور میدادم.. اومد گف انقد خودتو نگیر بابا! گفتم شما بیخود میکنی هر حرفی رو ب من میزنی! هنوز جایگاه خودتو نشناختی مث اینکه! و کلی غر زدم سرش... گف من اصن چنین حرفی نزدم! گفتم چرا حاشا میکنی؟ گف اصن کدوم حرف رو میگی! نم اصن همچین حرفی نزدم! و ب همین راحتی قضیه رو ماسمالی کرد و رف... چند شب پیش زنگید ک باهم بریم دور بزنیم.. و من بازم اشتباه کردم و باهاش رفتم! ...
الان خیلی خوشالم ک میخوام از مرکز برم چون لاقل خلاص میشم از دست این قضایا...
بچه ها فهمیده بودن ک میخوام برم، 5شنبه باهام قهر بودن و کلی ناراحت و سرم غر زدن... نمیدونم از کجا فهمیدن! میخواستم کسی نفهمه مثلا ولی الان کسی نیس ک خبر نداشته باشه...
چند روزه ذهنم درگیر اکستراس و ادمینش! و کلا نمیدونم چمه. نمیدونم چرا همش هوش و حواسم پی این و اونه. نمیدونم چ مرگمه. اصن از خودم راضی نیستم من نباید با خودم و زندگیم این کارا رو بکنم ولی نمیدونم چرا کسخل شدم. هی منتظرم... منتظر یه پیام... منتظر یه توجه...
همش توی این فکرم ک تولدش کیه ک واسش یه دسته گل بفرستم... هی میگم ولش کن بذا بعد امتحان ب بهونه تشکر! ولی نمیدونم چرا انقد خرم! :/