افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

خب مسلما هرچی درگیری م با بچه های مرکز بیشتر باشه مشتاق تر میشم برای رفتن...
دیروز سر یه چیز الکی با نیکی بحثم شد و دعوا کردیم و مثلا قهریم الان! و من با خودم داشتم فک میکردم اگه ب این انقد رو نداده بودم حالا تو روی من وانمیستاد و نمیگف ب شما ربطی نداره. خودم پررو کردم اینا رو! و مسلما در یک محیط جدید میدونم چ جوری برخورد کنم تا بفهمن نباید ب هرکسی هرچیزی گفت!
خلاصه ک وقتی این حرفا پیش اومد خیلی مصمم تر شدم برای رفتن و گفتم بهتر! بذار روزای آخر با من خوب نباشه تا راحتتر بتونم دل بکنم..
کلی چیزی تو ذهنم بود! میخواستم واسه خدافظی واسش یه بونسای بگیرم... یا واسه خدافظی باهاش برم بیرون و آخرین سیگار رو باهم بکشیم! ولی به یک باره تمام این تصاویر توی ذهنم فروریخت و با خودم گفتم مگه دیوانه ام؟ واسه کسی ک هیچ ارزش و احترامی قائل نیس و فک میکنه با چند سال سابقه کار بیشتر میتونه حرف مفت بزنه خرج کنم و کاری بکنم!
هنوز یادم نرفته تولدی ک برا بچه ها گرفتم و انقد خرج کردم ب اسم خودش تموم کرد و حتی بقیه پولم رو هم پس نداد!!!
آدم انقد چندش آور آخه؟ خدایا! از خودم بدم میاد برای وقتایی ک کنارش بودم... خاکبرسرم کنن... ک انقد خودمو حقیر کردم... خاکبرسرم کنن ک انقد ساده بودم...
نمیتونم هضم کنم اصن این موضوع رو و مدام خودمو فوش میدم فقط! ...

روز قبلشم ک قوام ریده بود ب اعصابم و دیروزم این... شبشم ک داداشم حالش خوب نبود و درد داشت و بعدشم ک شوهرخاهر! و کلا این هفته، هفته عجیبیه!
باید زودتر تموم شه بلکه یکم آروم بگیرم... 

امروز همکار جدیدم اومده بود اینجا رو ببینه و نشستم واسش کلی توضیح دادم در مورد کار! همسایه قنبر ایناس! دلم برا قنبر واقعا تنگ میشه! امروز نشستیم باهم کافی خوردیم و حرف زدیم... نمیدونم توی محل کار جدیدم ازین جور آدمای با مرام پیدا میشه یا نه... 
شاید جای جدیدم از غم دوری و تنهایی بپوسم اصلا! ولی نباید هیچوقت یادم بره ک دلم برای انجا تنک نشه... ک چقد اعصاب خردیای بیخودی داشتم اینجا... ک چقد بیخود یکی میومد میرید تو حالم و میرفت... یادت نره توروخدا! توروخدا دلت تنگ نشه!!!!

دیروز بعد متلک هایی ک منو نیکی بار هم کردیم... زنگ زده میگه من ازین ب بعد کاااااملا رسمی برخورد میکنم باهات! گفتم آره لطفا رسمی باش چون داری از اخلاق من و موقعیت خودت سو استفاده میکنی! خلاصه ک ریده شد توی رابطه مون... گرچه میدونم میاد یه روزی دوباره توی اتاقم و حرف بارم میکنه ولی فقط 15 روز دیگه باید تحملش کنم و بعدش برای همیشه شاید دیگه نبینمش....:(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۷ ، ۱۵:۰۴

ّبار این قوام اومد رید ب اعصاب من و رفت. یکی نیس ب من بگه خب چرا باهاش حرف میزنی وقتی اعصابتو خرد میکنه. بهش میگم من کی جابجا میشم میگه 20 روز دیگه!
گفتم اونجوری ارزش نداره برا من. دیگه این 5-6 ماه جابجایی ب چ درد من میخوره.
بعدم میگه خدا بین منو تو قضاوت کنه. گفتم آره ایشالا قضاوت کنه. نمیفهمم فازش چیه. من چکار دارم بهش ک داره اینجوری میکنه با من و فقط میخواد اذیت کنه. با اون زبون نیش دارو تیزش! تو اگه ب خدا اعتقاد داری و برا من خدا خدا میکنی باید بدونی ک خدا تو رو شکل مار میکنه اون دنیا!!!!!!!!!!
والا ب غرعان آدم حالش بهم میخوره از حرف زدن باهاش. وقتی آسایش نداشته باشی از زبون یک نفر حالا بیاد برا من چادر بپوشه! فک میکنه دیگه خیلی ب خدا نزدیکه!
ریدی بابا با اون اعتقاداتت ک حالیت نمیشه اسلام ینی چی! فک میکنی فقط ب حجابه! نه خواهر من! اسلام ب زبون نرم و خوش و اینه ک مردم از دستت در امان باشن و ب مردم سود برسونی نه اینکه باعث زیان مردم بشی و از دست حرف زدن باهات در برن چون میدونن ریده میشه ب اعصابشون با زبون تند و تیزت...
اه انقد اعصابمو خرد کرد ک باز اومدم اینجا خودمو تخلیه کردم! خداروشکر دارم 6 ماه دیگه میرم و راحت میشم ازین مسخره بازیای اینا.
یه روزم کمتر باشم اینجا غنیمته. 
صب زنگ زدم اداره گذرنامه میگه اگه گم کرده باشی پاسپورتو باید 6ماه صبر کنی... گرخیدم اصن!
اعصابم از همه جا خرد شده باز!
دو روز نمیتونن حال خوش ب ما ببینن... ازین هفته های تخمیه ک ریدمانه تو اعصاب فقط.
شت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۷ ، ۱۵:۱۷

حالا ک دم رفتن شده، درک میکنم دوست داشتنم و وابسته بودنم ب این مرکزو... 
هم دوس دارم زودتر برم، هم ب این فکر میکنم ب اینکه دلم برا اینجا تنگ میشه و یه روز بیشتر موندن هم غنیمته!
کسخلی شدم برا خودم... این همه احساسات دوگانه رو هیچوقت نداشتم...
ولی فک میکنم دیگه اینجا جای موندن من نیست... یه همکار جدید و تازه وارد رو آوردن مسئول مرکز کردن... همکارا همه ناراضی! ک چرا تو ک سابقه ت بیشتره رو مسئول نکردن... اون یکی اومده بهم میگه گوشش بازه! اون یکی اومده میگه داری از مرکز میری؟ میگم تو از کجا فهمیدی؟، میگه همسایه مون... میگم ببین اینجا چقد کوچیکه ک منم حرف نزنم این طرف از همسایه ی آشناشون میفهمه!
منتظر بودم بگه اگه میشه از این مرکز نرو... بهم بگه اگه میشه بمون! ولی بهم گف بهتر بابا برین ک زودتر تموم کنین! یک ماهم یک ماهه...
دلم برا قنبر و کسخل بازیاش واقعا تنگ میشه... میاد از جلو در اتاقم رد میشه و گردن میکشه... هی میخنده هی میخندم...
واقعا خاطرات خوبی مونده ازینجا... دلم تنگ میشه برا همشون... 
ولی واقعا یک ماه زودتر تموم کردن هم غنیمته... 
زنگ زدم صب ب رییس ک اگه میشه منو زودتر جابجا کنین، حالا ک جانشین هست... میگه نه باید جاتون یکی بیاد! میگم بابا شما دارین ازونجا کسورات میخورین، پس چرا جانشین آوریدن، میگه حالا صحبت کنم ببینم چی میشه. 
میخواسم بگم ریدی بابا... آبم قطعه.

چرا نمیرم زودتر پاسپورتمو بگیرم؟ دلار داره میره بالا باز. هی دوستام فشار میارن ک زودتر ثبت نام کن. هی من موندم چکار کنم.
نیکی هم ک درگیر درست کردن خونه شه و هی تو مرکز نیست... همکارم میگه دیشب با همسرش دیدتش بیرون... یه جوری شدم! من واقعا بهتره ک برم... ب صلاحه جفتمونه... بهتره ک دیگه نه من ببینمش نه اون!

یه حس غریبی دارم... حس اینکه تموم احساساتمو باید بذارم و برم! نمیدونم چرا! با اینکه دارم با کل خاطراتم جابجا میشم... ولی حسم غریبه... ازون احساسایی ک تا حالا نداشتم... حس اینکه میدونم برا تک تک این روزا دلم تنگ میشه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۷ ، ۱۲:۵۴
رفتن همیشه سخته... چ بخای از مرکزت بری، چ شهرت، چ کشورت... همه مدل رفتن سخته...
صبح ک داشتم میرفتم سیاری روستا ب این فکر میکردم ک چقد سختمه الان میخوام برم.. با این جوی ک اینجا انقد دوس دارم. با مسخره بازیهامون با قنبر و مرضی و جووون گفتنام ب نیکی... 
سخته واقعا و من هنوز نمیدونم چرا دارم این تصمیم رو میگیرم... نمیدونم شاید اگه تا لحظه آخر میموندم اینجا خاطرات قشنگتری میموندن واسم...
رفتن سخته! همه جورش! 
دیروز مرکزمون همکار جدید اومد و اون قوام اومد واسه معرفیش و گف دختر سوگلی دکتر فلانی هستن... 
ب پاس گرفتن نیکی هم ک صب گیر داد و همه فلا جلوش جبهه گرفتن :)) منم ک کچل کرده از بس چیزی میپرسه! منو باش ک با آزمون و خطا تموم این چیزا رو خودم یاد گرفتم و هیشکی نبود برای کمک!
هنوز دارم فک میکنم ک چرا میخوام از اینجا برم... چرا میخوام از ایران برم..  و هی یاد اون حرف خودم میفتم ک اوایل ب نیکی میزدم... میگفتم آدم واسه پیشرفتش باید تغییر کنه و بگذره...
تغییر خیلی جاها خوبه... و خیلی جاها هم سخت...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۷ ، ۱۵:۲۰

از وقتی مریضای شهری روهم میبینم سرم خیلی شلوغ شده. انقد اینجا شلوغ شده ک دیگه پدرم داره درمیاد. و واقعا موندم ب کدوم کارم برسم!
دیروز ک از خستگی تا 10 شب خواب بودم و فایل ریپیتم موند بستنش... میخواستم برم پاسپورت بگیرم وقت نمیکنم...
جمعه داشتم دنبال پاسپورتم میگشتم... ب بابا میگم ندیدیش؟ میگه واسه چی میخوای!؟ گفتم واسه ثبت نام!
میگه حالا حتما باید بری؟ یه لحظه هنگ کردم! موندم چی بگم! یه لحظه با خودم فکر کردم گفتم راس میگه! ینی واقعا الان باید برم؟ آخه چرا؟ 
اعصابم خرد شد! جواب بابا رو دادم و گفتم آره دیگه! فلا ک دلار اومده پایین ثبت نام میکنم! ولی جواب خودم رو موندم جی بدم! نمیدنم چی شد ک این خوره افتاد ب جونم برای رفتن! نمیدونم چی شد ک تصمیمم قطعی شد! ولی مدام ذهنم مشغول خونوادمه! میدونم نمیتونم دل بکنم. میدونم دلم میترکه از دوریشون! میدونم خیلی سخته هم برای خودم هم خونوادم...
واقعا موندم جواب خودمو چی بدم؟ ینی واقعا باید برم؟ هنوزم نمیدونم! یهو یه تردیدی افتاد ب جونم! من انقد هزینه کنم و آخرشم نخوام برم چی؟
لعنت ب این جایی ک جایی نذاشته برای موندن... لعنت ب تموم رفتن ها... 
آدم دم رفتن همش دلشوره میگیره...

سخنمه... نمیدونم میتونم تحمل کنم یا نه...ولی میدونم دلم خواهد ترکید... یا باید سنگ سنگ بشم... یا باید بیخیال آینده ی بچم بشم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۷ ، ۱۳:۴۹
مث همیشه اینستامو باز کردم... 
این دفه ولی با اولین عکسی ک دیدم چنان شوکه و خیره موندم ب گوشیم ک تا دو دقه هیچ علایم حیاتی نداشتم! واقعا موندم! واقعا واقعا یک حسی غریب ب اندازه تموم این ده سالی ک شاید هر روز ب یادش بودم... 
عکس عروسیش بود! دست تو دست و روب روی جفتش!
یه حس غریب بهم دست داد! حس توام با خوشحالی یا شاید ناراحتی نمیدونم! یا یک حس غریبی ک تموم خاطراتش هرچند کوتاه در عرض یک ثانیه توی ذهنم مرور شد!
تموم خاطرات دیدنش لب دریا... گرفتن جزوه های فیزیکش! دیدنش تو کوچه پشتی کلاس زبان!
دید زدن ویلاشون وقتی میرفتیم میرفتیم ویلای شمال! ویلایی ک اد از همه جا روبروی ویلای ما درومده بود! انقدر اتفاقی... دیدن اتفاقیش توی راهی ک میرفتم لب دریا...
یا اون ایمیل هایی ک بهش میگفتم دلتنگتم... اس ام اسی ک سرکارش گذاشته بودم و خودمو یکی از بچه های یونی شون معرفی کرده بودم. غیبت کردن در موردش وقتی با حجی و بهی مینشستیم فیزیک میخوندیم!
خدای من تموم این چیزا واسه 11 سال پیشه! و انگار همین هفته پیش بوده ک من انقدر دقیق جزییاتش توی ذهنم داره مرور میشه...
همیشه با خودم میگفتم چقد رومانتیک ک ما اولین دیدارمون لب دریا بوده! ب بچه هام اینو خواهم گف! انقد رومانس!
یا حتی چرا دروغ بگم رشته ی اون انگیزه داد ک من دوباره کنکور بدم و بشم این!
همیشه توی ذهنم وجود داشت و گوشه قلبم بعنوان اولین کسی ک باهاش آشنا شده بودم یه جایی داشتم واسش... 
حتی برای اینکه بیخبر نمونم ازش خواهرشو اینستا فالو کرده بودم و اون با اینکه منو نمیشناخت اکسپت کرده بود. و نمیدونم چرا این همه مدت فالو میکردم خواهرشو! با اینکه پست نمیذاشت... نمیدونم چرا هنوزم توی فالوورام هس! 
یادمه یه دفتر خاطرات داشتم و مدام توش از دلتنگی در موردش مینوشتم... و هی مینوشتم کی میشه تحصیل من تموم شه! کی میشه دوباره ببینمش! کی میشه!
و تموم این مدت بااینکه ته دلم کمی بهش فک میکردم و با اینکه هنوزم شماره شو حفظم بعد از 11 سال نمیدونم چرا هیچ وقت پیام ندادم دوباره بهش! نمیدونم چرا همیشه هی خوشم میومد عذاب بکشم از دوریش!
بعد از جریانی ک با آرا پیش اومد و من قسم خوردم دیگه با هیشکی نباشم شاید باعث شده بود نرم سمت این... ولی چ حیف! کاش قدر میدونستم اون لحظاتو یه روز دوباره میدیدمش...
کاش یه کیس بهتر پیدا میکرد ولی.. خودش خیلی سر تره...
و البته توی فبلماشون فهمیدم ک اصلا از نظر خونوادگی بهم نمیومدیم و شاید اصن این وصلتم هیچ وقت جور نمیشد و درستم نمیبود! ولی خب در هر صورت...هیچ وقت پشیمون نیستم ازون  احساساتی ک بهش گفتم... 
یادش بخیر..تریلور میساخت میذاشت یوتیوب ب من میگف ببین... من با کلی مکافات از با اینترنت دانشگاه سعی میکردم ببینم ولی خب اکثرا موفق نمیشدم و نصفشو میدیدم...
اون هنوزم منو از نزدیک ببینه نمیشناسه! و حتی اسمم نمیدونه! ولی...
همیشه بعنوان اولین کسی ک ب من گف دوستت دارم و اولین کسی ک این حس رو ب من داد براش ارزش قائلم... اون شبی ک ب من گف دوستت دارم و من توی ماشین داشتم از سفر برمیگشتم و تموم تنم لرزید... و بعد از 5 دقه بهش گفتم حالت خوبه؟... :))) وای وای وای! چ عجیب بودن اون احساسات و اون روزا...
حس نوستالژی عجیبی دارم!
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۷ ، ۱۱:۱۴
یادذم نمیومد تا کجای قصه زندگیم نوشتم... انقد این روزا شلوغ بودم ک حتی فرصت چک کردن وبلاگمم نداشتم... 
وبلاگ رو باز کردم و دیدم نوشتم از روزی ک رفتم با رییس صحبت کردم... 2-3 روز بعدش رخی زنگ زد و گف دو تا همکار برای جابجایی ب روستاش بهش زنگ زدن. من انقد عصبی شدم ک کارد میزدی خونم درنمیومد. نمیدونسم چکار کنم... صب شنبه زنگ زدم ب رییس دوباره ک چرا ب همکارای جدید میگین اونجا خالیه! گف نه همچین چیزی نبوده. گفتم خودم شنیدم و دیدم ک زنگ زدن.. ینی این قوام انقد بی شعور و عوضیه ک همه رو میخواد شکنجه روحی بده. گف قول همکاری بدین و اینا...گفتم من کی تا حالا با شما همکاری نکردم؟! خلاصه ک مجبور شدم مریضای دو همکار دیگه رو هم قبول کنم.. و. یه جورایی با زبون بی زبونی بهم گف اگه همکاری کنی جابجات میکنیم...
و بعدش باز فرداش زنگ زد ک اونجا رو برات نگهداشتیم با شرط قول همکاری... تو دلم گفتم ریدین بابا..
خلاصه ک از اون روز ک گفتن میخان جابجات کنن اصن یه جوری شدم... احساس میکنم همه رو بیشتر دوس دارم! احساس میکنم مرکز رو خیلی دوس دارم و چقد دلم تنگ میشه برا این روزا... احساس میکنم ک اونجا کسی مث نیکی نیس ک بیاد بشینه باهام بحرفه...
گرچه ک اینم این آخریا ریده و دیگه اصن اینورا پیداش نمیشه... همین ک میبینه حالم خوب نیس دیگه دور و برم تاب نمیخوره... درحالی ک قبلا وقتی میدید خوب نیستم میومد سعی میکرد حالمو خوب کنه...
4شنبه بهم گف بریم بیرون حالت کنار من خوب میشه... بهش گفتم دیگه دیر شده برای اینکه به فکر خوب کردن حال من بیفتی. گف چرا؟ گفتم دارم میرم ازینجا... گف این همیشه این موضوع توی سرت بوده و از اولی ک اومدی میخواسی بری... گفتم نه! تو باعثش شدی...
خلاصه ک حال روحیم خیلی خراب بود. ب دیار ک رسیدیم یهو کلیه هام عفونت کرد و حال داغونم، داغونتر شد... یک تب و لرز شدید و داغون... اومدم اینجا آزیترو خوردم و معده درد افتضاحی شدم ک گریه میکردممممممممم:((((
امروز یکم حالم بهتره...
دیشب خیلی دلم گرفته بود... دیبش توی اوج دردم فهمیدم ک چقدر بزرگ شدم ک این همه درد رو میتونم ب دوش بکشم بدون اینکه اتفاق خاصی بیفته دور و برم... فهمیدم ک چقد تنهام... و فهمیدم تنهایی اونقدرا هم بد نیس... اینکه برای خودت باشی یه نعمته.. و اینکه بتونی با دیگری باشی یک هنر...
من یک هنرمندم ک خدا این نعمتو ب من داد... و کلا راضیم از شرایط... دلم میگیره..دلم تنک میشه... دلم غصه داره... دوری سخته... ولی میگذره همش... و هیچکدوم هیچ اهمیتی ندارن...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۷ ، ۱۱:۲۰
بلاخره دل رو زدم ب دریا و رفتم با رییس صحبت کردم برای جابجایی م...
فلا ک اکی داده تا باز ببینم چی میشه... دیگه سپردم دست خدا و زمونه و اصلا پافشاری ندارم روی جابجاییم... میگم اگه صلاحم باشه درست میشه ..اگرم نباشه نمیشه!
نیکی هم این روزا توی حال و هوای دیگه ایه.. کلا ساز مخالفه... کلا اذیت کنه! 
دیشب توی گروه 4نفریمون حرف میزدیم با بچه ها و کلی با هم گریه کردیم... از اینکه وضعیت جوریه ک باید رفت... از اینکه نمیشه موند! و واقعا آدم دلش کباب میشه...
من واقعا ناراحتم از اینکه باید از همه چیم بگذرم برای رفتن... از خونواده و دلبستگی ها و وابستگی ها... باید برم از صفر شروع کنم... فقط برای اینکه به کمترین حقوقم ک حق انسانیت و آزادیه برسم... 
تموم ایرونی ها همینن... باید واستن و بجنگن برای کمترین حق خودشون و کمترین سهم خودشون از زندگی و مدام حرص بخورن از اینکه نمیتونن سهمشون رو از زندگی بگیرن... 
نمیدونم رفتن کار درستیه یا نه... چون برای رفتن باید بگذری از همه چی... این رفتن در مورد هرجایی صدق میکنه... چ بخای نمونه کوچکش رو در نظر بگیری مث من ک باید بگذرم از وابستگی هام از این مرکز و میخوام از اینجا برم... و چ نمونه بزرگش رو در نظر بگیری ک رفتن از کشوره...
سخته! ولی گاهی برای رشد باید گذشت... هیچ وقت یادم نمیره جمله ای ک ب نیکی میگفتم قبل از تموم آشناییت هامون... اینکه عادت و وابستگی جلوی پیشرفت رو میگیره... و حالا خود من اگه بخوام پیشرفت کنم باید تموم وابستگی هامو کنار بذارم... 
چ زمانی ک بخام از این مرکز برم... چ زمانی که بخوام از ایران برم...
و کلا پشت تموم اینا با اینکه از دور قشنگه همیشه یه حس بده... حسی ک نه میتونی باهاش کنار بیای نه واست قابل درکه...
اینکه چطور میتونی بگذری از تموم این چیزا بخاطر آینده خودت و نسل بعدت واقعا قابل درک نیست! ولی وقتی منطق میگه یک چیز درسته مجبوری باهاش کنار بیای...
بسه حرفای فلسفی...
کارتمو داده بودم گ واسم سکه بخره... باز برداشته کارت منو داده به ننه ش! خیلی اعصابم دیشب خرد شد! آخه من ب کی بگم خوشم نمیاد سرشون تو کار من باشه... دلم نمیخواد بفهمن چقد دارم و باهاش چکار میکنم... اصن جدای از این مسائل نمیتونم اعتماد کنم! واقعا الان مطمئن نیستم قیمت سکه رو واقعا درست حساب کردن با نه... خیلی عصبیم... احساس میکنم همش میخوان سر منو کلاه بذارن و این بدترین حس دنیاست ک نسبت به خونواده مثلا نزدیک... اه اه نه اصلنم نزدیک نیستن! داشته باشی...
متنفرم از تموم حس های دنیا... ک هیچ حسی قشنگ نیس... ک برای تموم احساساتت باید بجنگی... لعنت ب تموم احساسات دنیا...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۷ ، ۱۴:۵۱