افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

۱۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

آهنگای مسیح رو ریختم توی گوشیم و با هندزفری میام سر کار و فقط از صب تا ظهر آهنگ گوش میدم...
فایلای سوالامو مرتب میکنم واسه ریکالا... چای میریزم و میرم لب پنجره وامیستم میخورم. حالم بد میشه.. با این آهنگا پشتم میلرزه حتی...
منتظر میمونم بیاد تو اتاقم تا یه لحظه ببینمش.... ولی دیگه خیلی کم میاد. دیگه هیچی بهم نمیگه. اذیت میشم از این همه هیچی نگفتنش. فقط میاد میگه من همیشه تنهام! 
این روزام اینجوری میگذره...
یه چیزو فهمیدم فقط.. اینکه هیچوقت با کسی ک میگه همیشه تنهام سعی نکنین بخاین زندگی کنین! و ب این فک کنین ک میتونین از تنهایی در بیارینش. واقعیت اینه ک کسی ک احساس تنهایی میکنه حتی در کنار پارتنرش هم همین احساسو داره. حتی اگه اوایل رابطه شون این احساسش برطرف شه ولی بازم این حس برمیگرده. حالا چ یه ماه دیگه چ یه سال دیگه.
یادمه استادم میگف ازدواج هیچوقت تنهایی آدمو از بین نمیبره... اون زمان تازه ازدواج کرده بودم و بحرفش کلی خندیدم. با خودم میگفتم ازدواج با عشق هیچ تنهایی ای برا آدم نمیذاره... ولی الان میبینم راس میگه! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۲۶

دارم آهنگای رستاک و مسیح رو واسش توی فلشش میریزم. یه فلش خوشگل با قلب قرمز... با یه استکان نسکافه میاد تو اتاقم... مث یک ماه پیش! میذاره رو میزم و میخاد بره بیرون ک بهش میگم بیا فلشتو بگیر! بهش میگم دو تا فولدر واست ریختم و اسم فولدر قبلی رو هم عوض کردم و اسم خودتو گذاشتم! میخنده و فلش و میگیره و با عجله میره بیرون.. اتاق بغلی... صدای حرف زدنش میاد...
آهنگ گلی رو ریپیت میکنم و نسکافه مو برمیدارم و میرم لب پنجره وامیستم ب خوردن... خیره میشم ب آسمون و ابرای دورش... خیره میشم ب جاده و اون حسی ک گاهی دزدکی از پشت پنجره میدیدمش... ته دلم همش منتظرم بیاد تو اتاقم و منو توی اون وضع و حال ببینه... نسکافه مو میخورم و دهنمو مزه میکنم! یه طعم میکس سیگار با کافیین قاطی شده! و فکر میکنم ب اینکه من چقد از سیگار بدم میومد! و دیشب چقد زبونم میسوخت از طعمش... و باز دهنمو مزه میکنم نمیدونم چرا مزه سیگار از دهنم نرفته از دیشب! حالم واقعا غریبه و نمیدونم چی میخواد! انگار دلم میخواد بشینم  و فقط نگاهش کنم.. هرچی منتظر میمونم نمیاد. یه لحظه برمیگردم و میبینم داره از مرکز میره بیرون... احتمالا داره میره کیکی ک بهش گفته بودم رو بگیره برا دو تا از بچه های مرکز ک تولدشونه... 
منم میام تو تلگرام و خودمو درگیر گروهای چترباکسم میکنم و همچنان گلی گوش میدم....
برمیگرده مرکز و میاد تو اتاقم و میگه ک کیکا رو گرفته... میگه بسپرش ب من، میخندم و میره پایین! و کیک رو میاره...
با هر نگاهش چقد دلم میلرزه و با خودم فک میکنم ک چقد اخلاقاشو دوس دارم و بعدش یه حس متضاد میاد تو ذهنم ک اصلا دوسش ندارم و فقط جذب اخلاقش شدم... جذب تمااااااااام اخلاقاش. تمام برخورداش. تمام حرکاتش. خندیدناش، این تو دار بودنش. این پایه بودنش، لوتی بودنش و حتی یک دنده بودنش!...
حالم بده...
هنوز دارم گلی گوش میدم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۱۰

نمی خواستم از تو جدا شدم

تو گلی توی گل خونه بودی

گلی دیدی که آخرش اما

توی دنیام گم شده بودی

گلی تو بگو من نباشم کی

کی میزاره تورو روی چشماش

کی میریزه آب پای جونت

کی میزاره تورو جلوی آفتاب

گلی می ترسم که پژمرده شی بمیری و بری

گلی اگه خاری بره باز تو تنت میمیرم منه کولی

گلی بیا خاکت میشم ساکت میشم تا از پیشم نری

کلی دعا می کنم بارون بیاد روی سرت گلی

گلی کلی خاطره مونده توی این خونه به جات

این دل وامونده دیگه هیچ کسو جز تو نمیخواد

گلی همه ترسم از اینه که تورو بگیرنت

بشکنه اون دستی که میخوادش تورو بچیندت



این روزا، روز و شبم با این آهنگ سر میشه فقط... ینی از دیروز بالای 150 بار گوش کردم این آهنگو. خیلی حالمو منقلب میکنه!...
دیشب تو حیاط نشستیم و فقط این آهنگو گوش کردیم و ... ولی برخلاف مواقع دیگه حالم خوب نشد! مث برج زهر مار بودم جلوش. انقد حالم خراب بود ک حال اونم خراب کردم... نمیدونم چ مرگم بود. هرکار کرد خوب نشدم... نمیدونم چم بود و الانم نمیدونم چمه.. فقط حال غریب و گرفته و بدی دارم. همش یه بغض تو گلومه. واقعا نمیدونم چمه! عذاب وجدان؟ دلتنگی؟ دوری؟ از این شرایطی ک هستم و فقط باید منتظر بمونم روزام تموم شن تا یه روز خوب بیاد . یه روزی ک شاااااید حالم خوب شه. یه روزی ک شاید اتفاقی ک دوس دارم توش بیفته. یه روزی ک توش احساسی ک دوس دارم باشه. یه روزی ک انقد با احساسم و وجدانم در جنگ نباشم... 
خسته شدم از این همه جنگیدن با خودم! چرا خودمو ول نمیکنم تا این ذهن خسته م یکم ارامس بگیره؟ چرا همش در جنگه این عقل و احساس لعنتی:(
بضی وقتا احساس میکردم مازوخیسم دارم! خوشم میاد خودمو اذیت کنم و خوشم میاد همش غمگین باشم... این فکرو با خودم میکردم و همین باعث شد تو این چند روزه کارایی کنم ک حالمو یکم خوب کنه ولی دیدم نه بابا! من همچین آدمی نیستم! آدمی نیستم ک بتونم با پا گذاشتن روی وجدانم حالمو خوب کنم. نمیتونم وجدان و انسانیتم رو برای یک لحظه حال خوب زیر پا بذارم... ولی کاش میتونسم...کاش میتونسم ک انقد الان تنهایی حالم خراب نباشه :(((( تنهایی این همه احساس ب دوش کشیدن خیلی سنگینه...
دلم فقط میخواد چشامو ببندم و دیگه بیدار نشم و ببینم ک خواب بوده تموم این اتفاقات مزخرف... 
دیگه دلم دل نمیشه... دلمو چکارش کنم :(
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۰۸:۵۸
سه روز ندیدمش، دیروزم مرخصی بود. خیلی سعی کردم طبیعی باشم امروز ولی نتونسم! نمیدونم چرا اعصابم داغونه... اعصاب اونم انگار داغون بود. صب بهش گفتم چرا زنگ زدم جواب ندادی گف نفهمیدم و منم گفتم مهم نیس! و بعد ناراحت شد!!! ک چرا اونجوری ب من میگی مهم نیس! 
دیروز یکی از بچه ها ستاد اومد جانشین روانشناسم... 
نمیدونم چرا اینجا هرکی برای اولین بار منو میبینه بدون اینکه شناختی ازم داشته باشه یهو سفره دلشو پهن میکنه!!! شروع کرد ب صحبت در مورد مشکلش ک با یکی از متخصصا بوجود اومده! یه متخصص آنتی سوشال با رفتار مانیک و آنستیبل! درکش کردم خیلی... احساس میکنم بضی وقتا خدا یکیو یهو میندازه جلو پام تا با حرفاش من حواسمو جمع کنم تو زندگیم...  و با اینکه اینو میدونم ولی بضی وقتا خودمو میزنم ب نفهمیدن و بازم کار خودمو میکنم! این حس رو همیشه نسبت ب الهه داشتم ک اومد و از زندگیش گف و رفتارای خونواده شوهرش ولی من جدی نگرفتمش...
سرم سوت میکشه از اینکه میفهمم دورم چ خبره...  نمیدونم چرا توی این شهرستانای کوچک انقد فساد زیاده...  واقعا انتظارشو نداشتم اینجوری باشه دوروبرم... نمیدونم چرا انقد اینجاها عشق کمه توی زندگیا...انقد همه همو دوس ندارن! انقد همه بیزارن از زندگی های مشترکشون و همشونم صداشون درنمیاد و کنار هم تظاهر ب زندگی میکنن برای ترس از آبرو....
کلافه میشم واقعا با فهمیدنه شخصیتای دوروبرم. واقعا کلافه ام! دلم شده مث یه صندوقچه ک تموم این حرفا رو میریزه تو خودش و 4قفله ش میکنه و صداشم درنمیاد. و نباید هم دربیاد و واقعا حوصله ی درومدنش هم نیس! 
با این همه اعتمادی ک اطرافیانم بهم میکنن و رازشون رو بهم میگن، با اینکه ف هم بهم اعتماد کرد ولی هنوز بهم راز دلشو نگفته و این منو عصبی میکنه. چقد مگه تو میتونی تو دار باشی ک صدات درمورد هیچی درنیاد! کلافه م میکنه هیچی نگفتنش ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۳۸
دیروز رفتم خونه دوس جون... نمیدونم چرا هی اتفاقایی ک نمیخوام میفته ولی تونسم آرومش کنم .
نمیدونم با وجدانم باید درگیر بشم یا نه ولی واقعا طوری شدم ک دیگه هیچچچی برا از دس دادن ندارم و تمام خط قرمزای ذهنیم رو زیر پا گذاشتم. 
دیگه حتی خودمم خودمو نمیشناسم و احساس میکنم تموم شدم! یه حس پارادوکسیکال ک نمیتونم باهاش کنار بیام ولی دیگه واسم مهم هم نیس.
فقط خدا کنه زودتر برم ازینجا. :/
و واقعا انقد هنوز خودم توی شوکم ک نمیتونم چیزی بنویسم از شرح ماوقع...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۵۴
حال دیشبمو با هیچی عوض نمیکنم... 
راستی! طعم سیگار با آب انار عالی میشه... اونم در کنار آهنگای شادمهر عزیزم...توی جاده ی طولانی و تاریک با حرفای خوب!
 واقعا فکرشو نمیکردم انقد فاز بده... اگه بگم تو فضا بودم دروغ نگفتم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۵

ای خدا مغزم داره سوت میکشه. واقعا گاهی فک میکنم تحمل این حجم از فکر برام خیلی سنگینه. شاید توی این سن نباید بفهمم هنوز تو جامعه چ خبره. هنوز برام سنگینه فهمیدن دردای دخترا و زنای جامعه م. و حتی مردای جامعه! ولی باز با خودم میگم باید بفهمم این درد ها رو. باید بفهمم اطرافم چی میگذره... ولی واقعا واسم سنگینه و تحملش سخخخخت، گاهی حتی غیرقابل تحمل... 
توروخدا مواظب زندگیاتون باشین. هوای شریک زندگیتون رو داشته باشین. کلی گرگ تو جامعه فقط منتظرن ببینن کی کمبود محبت داره تا با رفتن سمتش خودشون رو ارضا کنن.
برای من سخته وقتی میفهمم یه دختر دهه هفتادی داره با چ مشکلاتی تو زندگی مشترکش دست و پنجه نرم میکنه. از اعتیاد شوهر بگیر تا زخم زبون و چیز هایی ک باعث رفتننش ب سمت خودکشی میشه...
چرا یه عدد مادرشوهر انقد باید تو زندگی پسرش دخالت کنه ک عروسشو عاصی کنه. توروخدا نکنین با بچه هاتون این کارو
بابا بخدا هر کسی چ دختر چ پسر بعنوان یه انسان حق زندگی و حق انتخاب و حق هممممه چیو داره. چرا باید محدود شه به یه مشت اعتقادات مزخرف 4نفر بزرگتر. توروخدا با زندگی بچه هاتون بازی نکنین. شاید ب نظر شما دلسوزی باشه یا خیر بچه تون رو بخواین ولی واقعا بنیان زندگی شون رو تخریب میکنین. بذارین جایی ک لازمه خودش تصمیم بگیره. بذارین خودش بفهمه چکار باید بکنه. بذارین بزرگ شن بچه هاتون. بذارین بفهمن میتونن مستقل باشن و این وابستگی های لعنتی چرخ زندگی شون رو از کار نندازه.
بخدا وابستگی جلوی پیشرفت رو میگیره. من اینو انقد ب ف گفتم ولی میخنده.
من از این همه درد توی جامعه خسته ام! این ک قبل از رسیدن ب هرکسی کلی خودتو ب در و دیوار میزنی. کلی خودتو خفه میکنی ک کشف کنی طرفتو و بعد ک کشف کردی تیک کنار اسمشو میزنی و میری سراغ بعدی...بعد ک وارد زندگی مشترک میشی باهاش دیگه جذابیتی نداره برات. دیگه هرکاری میکنی ک بپیچونی طرفو. بجای خرج کردن عشقت برای زن و زندگیت میای واسه غریبه خرجش میکنی. و بعد بنیان زندگیتو نابود میکنی. دیگه نه رابطه ت با زنت مث اوله و نه نمیتونه باشه! و نه میتونی بیرون خودتو تخلیه کنی. عاغا نکنین با زندگیتون ازین کارا. 
خیییییییلی دیدم ازین چیزا این مدت خیییلی... و از اونجا ک آدم کنجکاویم حتی خودم درگیرش شدم و با جونم لمس کردم... 
لمس کردم زندگی های سرد رو. زندگی هایی ک فقط دو خط موازی ان کنار هم. من واقعا نمیخوام زندگی مردم جامعه م اینجوری باشه. برا تموم این احساساتی ک باید خرج کنن و نمیکنن و نمیتونن ک بکنن غصه میخورم. خیلی غصه دارم از این همه عقده بین مردمی ک میفهممشون. خیلی بده ک این چیزا رو انقد عمیق درک میکنم چون باعث افسردگی و بدبینیم شده...
زندگی با دونستن این چیزا خیلی سخت میشه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۴۴

بیقرارم... بیقرار.
تو خونه یه جور . سرکار یه جور... موندم با خودم چکار کنم...
خیلی دلم تنگ شده واسه حرف زدن باهاش. حالم بده واقعا. نمیخوام اینجوری باشم آخه. چرا اینجوری شدم نمیفهمم. من داشتم کم میکردم وابستگیامو ب اینجا تا راحتتر برم ولی لامصب چرا هیچی دست خودم آدم نیس. چرا اینجوری میکنه با من. چرا چرا؟
میخواس منو از افسردگی دربیاره، حالمو خوب کنه، ولی حالا خودش شده دلیل حال خرابم... خودش شده دلیل دل بیقرارم. خودمم نمیفهمم دلم چی میخواد و چی میگه. من ک همه چی دارم دیگه این لامصب این وسط چ مرگشه. 
اومده بالا، تو اتاق بغلی... همش منتظرم ک بیاد همش بیقرارم ک بیاد همش همش همش... 
نه میتونم حرف بزنم نه میتونم نزنم. دلم میخواد بغلش کنم ولی نمیتونم. دلم مخواد برم تو بغلش و فقط گرررررریه کنم. فقط زل بزنم تو چشاش و بگم تو چرا انقد خوب و لطیفی لامصب.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۰۹:۲۹
حالم خرابه واقعا. کاش بشه این موقعیت مسخره تموم شه و از این خواب بیدار شم و ببینم همه چی سر جاشه. و هیچوقت هیچ وابستگی ای نبوده.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۱۱
بلاخره روزی ک 8-9 ماهه ذهنمو درگیر کرده و بخاطرش ناراحت بودم و استرس داشتم ک چی میشه از راه رسید و تموم شد و رفت تا سال دیگه...
8 ماه پیش نگران این بودم باز روز مهمونی اگه اینا دعوت بکنن یا نکنن چی میشه. اگه اینا بیان یا نیان چی میشه. اگه فلان شه چی میشه. اما بلاخره این روزم از راه رسید. تو این ماه ها هرروز تو ذهنم یه جوری برخورد میکردم با موضوع. گاه سرشار از خشم میشدم. گاهی سر شار از نفرت. گاهی میبخشیدم و گاهی ترحم میکردم. گاهی دلم برای خودم میسوخت گاهی دلم برای اونا. هزاران تصمیم گرفتم توی این ماه ها. هزاران فکر ... و چقدر ذهنمو الکی درگیر چنین موضوع بی اهمیتی کردم.
این روز از راه رسید و من با خودم عهد کرده بودم ک دیگه دعوتشون نکنم ولی آخرم طی تماسی ک باهاشون شده اومدن! و من انقدر تابلو واکنش نشون دادم از اینکه هیییییییچ خوشال نشدم از اومدنشون ک شاید خیلیا فهمیدن. و واقعا عصبی شدم از حضورش توی جمعی ک اصن دلم نمیخواس باشه! و 100% بخاطر من ک نه فقط بخاطر حرف مردم اومدن ک کسی نفهمه ما باهم قهریم! خلاصه ک محل نذاشتم و رفتم پیش دوستام نشستم و لذت بردم از کنار اونا بودن...
من هنوزم همون آدم قبلم فقط سعی میکنم ک ب بقیه اهمیتی ندم و حالم خوب باشه! آخه قول دادم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۰۸