افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

۱۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

آدما میان زیر و رو میکننت، شخم میزنن روحتو، جسمتو و بعد ک خیالشون راحت شد از اینکه به تهه تهه حرفات رسیدن، میرن!
میان چنگ میزنن ب همه چیت، به گذشته ت ب حالت ب آینده ت و بعد ک فهمیدن درگیرشون شدی میرن...
میان ببینن ته دلت چ خبره...تو زندگیت چی میگذره و بعد ک ب اون حرف و چیزی ک میخواستن میرسن میذارن میرن و تورو ب حال خودت و حرفات ول میکنن... آدما خیلی بدجنسن... آدما حتی اون خوب خوباشون حتی اونایی ک فک میکنی آخر خوبین و بهترینن بازم یه جاهایی ک فکرشو نمیکنی سر چیزی ک فکرشو نمیکنی ازشون دلخور میشی و سعی میکنی نفهمن... سعی میکنی ب روی خودت نیاری چقد درگیرشون شدی تا یه وقت هوا برشون نداره. تا یه وقت فک نکنن بی جنبه ای، یه وقت فک نکنن میتونن سو استفاده کنن ازت. 
نمیدونم چی شده ولی الان میفهمم ک چقد درگیرشم. الان میفهمم چقد کم محلیش آزارم میده درحالی ک نباید اینجوری باشم آخه! نباید برام مهم باشه ولی هست! نمیدونم چرا!! نباید منتظر باشم ولی همش منتظرم. نباید نباید نباید... همه شو میدونم ولی آخر کاری ک نمیخام میشه، حرفی ک نمیخوام زده میشه و رازی ک نباید بر ملا میشه.
نمیدونم هنوز کار درستی کردم بهش گفتم از حال و روزم یا نه... ولی از اون روز ک دلم میخواد باهاش بیشتر حرف بزنم کمتر میاد و میبینمش. و من ب روی خودم نمیارم ک چقدررررر درگیرشم. نمیخوام بفهمه چقدررررر منو تسخیر کرده. چقد روم اثر گذاشته. و نفهمیده هم! ک اگه بفهمه شاید اتفاقی ک نباید، میفته.
من نمیخوام انقد درگیر کسی بشم. نمیخوام حالم ب بودن ونبودن کسی وابسته باشه. من خیلی چیزا نمیخوام ولی همیشه چیزی ک نمیخوای میشه!!
حتی از کمتر اومدنش بالا ناراحتم. قبلا ک انقد نزدیک نبود بهم مدام دور و برم بود ک توجهمو جلب کنه، الان ک خیالش راحت شده حرفمو زدم و حرفشو زده دیگه نمیاد. انگار ک ب تهه من رسیده باشه و دیگه واسش چیزی مهم نباشه و فرقی نداشته باشه.
احساس میکنم با هر درد و اتفاقی رشد میکنم و درکم بالاتر میره. الان کسایی رو درک میکنم توی زندگیم ک شاید حتی هیچوقت تو زندگیم بهشون حق نمیدادم. الان کسایی رو درک میکنم ک همیشه کاراشون برام سوال بوده! من ب درک عمیقی از دنیا و جامعه اطرافم رسیدم. 
الان بدون هیچ قضاوتی ب تموم حرفا گوش میدم و فقط درک میکنم و میفهمم هر کلمه ای ک یه نفر میگه چقدر میتونه ارزشمند باشه. 
گاهی هم فکر میکنم یه چنین درک عمیقی چقدر بده و خطرناک! چقدر ممکنه آسیب بزنه بهم! اینکه میفهمم تک تک رفتار های هر شخص نشات گرفته از چ حس دورنی ای میتونه باشه. گاهی این درک کردنه اذیتم میکنه! آدم بضی چیزا رو درک نکنه و نفهمه شاید خیییلی بهتر باشه. اینکه قضاوت غلط کنه شاید واسش خیلی راحتتر باشه چون قشاوتی ک میکنی بر اساس ارزش های شکل گرفته توی ذهنته و وقتی هم سو میشی با این ارزش ها احساس رضایت میکنی. ولی زمانی ک یک چیز رو درک میکنی و مغایر با ارزش ها و افکارته اذیتت میکنه! اینکه مجبوری قبول کنی همه چیز اون ایده آل و آرمانهای توی ذهنت نیس...
من گاهی اذیت میشم از این درک کردن ولی خیلی خوشحالم از اینکه دیگه خیلی چیزا رو میفهمم. خودمو جای خیلیا میتونم بذارم و این تجربه ارزشمندم رو ب راحتی ب دست نیاوردم، حاصل تک تک روزهای سختی بوده ک هیچوقت هیچکس نفهمید توی زندگیم کشیدمشون و همین باعث رشد من شد!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۲۱
این روزا فهمیدم ک با خوردن روزی دو عدد بیسکوییت پتی بور هم میشه زنده موند! مث الانه من!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۳۴
نمیدونم خدا میخواد منو امتحان کنه یا حالمو خوب کنه ولی این روزا عجیب حالم خوبه! 
سمتم یه فرشته نجات فرستاد تا باعث شه بیشتر با خودمو گذشته م کنار بیام. و حرف زدن باهاش انقد منو آروم میکنه ک ماتم دارم در نبودنش این همه حرفای تو دلمو ب کی بگم؟
از همه چی واسش گفتم...از تموم اتفاقات زندگیم، از روحیه خرابم از قرصای ضد افسردگی ای ک میخوردم و بازم خوب نبودم...و انقد باهاش حالم خوب شد ک درک کردم وقتی میگه در حال زندگی کن یعنی چی... و بهش قول دادم ک دیگه هیچوقت تو چشام غم نباشه و تو دلم ناراحتی نباشه ... و شبی ک با حرفاش صبح شد دلمو آروم کرد.
و حسرت خوردم از اینکه چرا با کسی ک باید، انقد راحت نبودم هیچوقت و نتونستم انقد عمیق حرفای دلمو بزنم تا کنارش آروم باشم. و کنارش مدام حس بیقراری و ناراحتی ولم نمیکنه. واقعا تموم ما آدما کم داریم همچین کسیو تو زندگیمون. کسی ک بشه تموم حرفای نگفته ت رو بهش بگی و بشه سنگ صبورت. و بازم با تموم چیزایی ک تعریف میکنی و میگی هنوزم دوست داشته باشه و نظرش در موردت عوض نشه. کسی ک انقد بهش اعتماد کنی ک تموم نگفته هاتو بهش بگی. خدایا مرسی واسه این تجربه... مرسی ک بلاخره فهمیدم داشتن یه رفیق از جنس اعتماد ینی چی... و شاید یه روزی نباشه یا نباشم تا بقیه حرفامو بهش بگم ولی همیشه ته قلبم طعم داشتن یه سنگ صبور رو چشیدم.

پ.ن: امروز روزیه ک یک ساله واسش استرس داشتم! مهمونی مامانمه و من هرسال از سر ادابازی خونواده ای ک دیگه واسم پشیزی ارزش ندارن اذیت میشم و مدام استرس دارم چ اتفاقی میفته. امسال قسم خورده بودم ک دعوتشون نمیکنم و حتی کارت دعوتم نبردم واسشون ولی بااااااز دیشب پسرشون زنگ زد ک بهشون تلفنی گفته و اونا هم گفتن اگه اینجا باشن میان و من پشت تلفن کلی باهاش دعوا کردم ک چرازدی زیر قولت و نباید بهشون میگفتی . بودنشون اذیتم میکنه. و اونم میگه بخاطر حرف مردم مجبورن ک بیان تا نگن با هم قهرن. گفتم بذار بگن قهرن. بذار بفهمن اخلاق گندشون رو ک با هیشکی رابطه ندارن. چرا منو اذیت میکنی؟ چرا میدونی با چیزی ک اذیت میشم مدام تکرارش میکنی؟ چرا منو نمیبینی؟ حرف مردم بیشتر از روحیه من واسه تو ارزش داره واقعا؟ بهش گفتم ناراحت نشن و بگن چرا واسه ما احترام برنداشتی. من میرم سر میز دوستام و حتی یه لحظه نمیرم سر میزی ک هر لحظه ممکنه بهم تیکه بندازن. میگه بهشون سپردم تیکه بارت نکنن!!!!!!!!!!!!!!!!!! ای خدااااااااااااااااا من برم دردمو ب کی بگم آخه؟ ینی واقعا یه چنین چیزی نیاز ب سفاش کردن داره؟ ک بگی توروخدا ب فلانی تیکه ننداز؟؟؟ گفتم تیکه هم نندازن من میشناسمشون سر میزی ک بشینن چقد بد منو میگن. من میدونم اینا فقط واسه تخریب من میان. من میدونم اینا هیچ کاری رو واسه شادی دل منو تو نمیکنن میان نمک میپاشن رو زخم منو تو و میرررررررن و میرن  و منت میذارن واسه اومدنشون. و گوشیو قط کردم و فقط گریه کردم از این همه مخمصه و بدبختی.
این همه فریاد رو توی دلم نمیدونسم کجا بزنم... یاد حرف رفیق جانم افتادم ک گف اگه بفهمم کسی ناراحتت کرده یا حرفی آزرده ت کرده دنیا رو کن فیکون میکنم! و حالا حتی همین رو نمیتونسم ب رفیق جانم بگم ک اگه میفهمید انقد بهم ریختم دنیا رو بهم میریخت... 
من دنبال یه جو آرامشم فقط تو زندگیم و خیلی سعی کردم کسایی ک این آرامشو از من میگیرن دور کنم از خودم ولی بضیا نمیذارن دورشون کنم. نمیدونم اگه هرکس دیگه بود و میدید عشقش داره انقد اذیت میشه چکار میکرد. ولی من بارها ب این نتیجه رسیدم ک حتما منو قلبا دوس نداره ک روحیه من براش مهم نیس. حال من هیچ وقت براش مهم نبوده. هیچ وقت ازم نپرسیده حالت چطوره و از تو چشام حالمو بخونه. حتی اگه نتونه هم ادعاش رو هم نکرده. 
حتی منو نشناخته ک چقد زود رام میشم ک اگه میدونس انقد راحت منو ب حال خودم نمیذاش. اگه میدونس با چ چیزای کوچیکی آروم میشم هیچوقت نمیذاش انقد بهم بریزم. اگه منو واقعا دوس داشت حداقل الان ک یه هفته س ب بهونه کار از من دور شده روزی 4-5 بار زنگ میزد و مواظبم بود. ولی شاید باورتون نشه ک دیروز خودم فقط یک بار زنگ زدم و اون حتی ب خودش اجازه نداد یه بار ب من زنگ بزنه.
خدایا این غمای تو دلمو چ کنم؟ اینو ک دیگه ب هیشششکی نمیتونم بگم. اینو ک دیگه نه رفیق جانی میفهمه نه شریک زندگیت و نه دوستت! و همین چیزاش ک روح آدمو کم کم سوهان میکشه و خش میندازه. آینه روحت رو جوری کدر میکنه ک دیگه هیچوقت با هیچی صاف و زلال نمیشه. 
و من هرچقدرم ک با یکی احساس راحتی کنم بازم روحم نمیتونه اوج بگیره. پر و بالم شکسته و بیصبرانه منتظرم فقط از ایران برممممم... انقد برم و دور شم ک حتی شاید فکرهام رو هم جا بذارم و با ذهن خالی اوج بگیرم....
پ.ن: دعا کنین اونی ک دعوت نکردم ولی گفته ک میخواد بیاد، واقعا نتونه بیاد ... دعا کنین آرامشم بهم نریزه. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۳۰

شاید دلیل ننوشتن این روزای من این باشه ک بلاخره چیزی ک نمیخاستم شد و لعنت ب من...
و شاید هم انقد تونس آرومم  کنه ک فکر مشوشی برای نوشتن نداشته باشم.
لعنت ب من ک نتونستم شرایط و جو رو کنترل کنم و توش موندم. 
لعنت ب من ک انقد بدم. ک انقد هرچیزی ک نمیخوام میشه. ک روی هیچ چیزی هیچ کنترلی ندارم! مث برگ چغندر میمونم انقد بی خاصیت و بیخود. 
چقد من بی عقلم. چرا همش کارای تکراری مو تکرار میکنم و درس عبرت نمیگیرم؟ چرا میرم بیرون؟ چرا پیام دادم؟ چرا وانمود کردم عاشقم.
حالم ار دیشب خیلی خرابه...
میگه تو با خودت فک کن ببین همون آدم یه ماه پیشی؟ کسی ک انقد افسرده بود و از اول صبح میرف تو اتاقش و عصبی بود. حالا همه چیش عوض شده... سرحال شده. با همه میخنده، حتی تیپش عوض شده و بوی عطرش میپیچه تو مرکز... میگه ادعا نمیکنم من این کارو کردم ولی ببین چقد عوض شدی و این حال خوبتو چرا میخوای از خودت بگیری. 
چرا همیشه آدمای اشتباهی ب هم میرسن؟ و من اعتراف میکنم ک ای کاش شوهرم یه درصد از حرفای این بشر رو ب من زده بود تا حالم خوب میبود. 
اینکه همه کارات و همه چیزات برا یه نفر انقد جذاب باشه واقعا آرزوی من بود ک کنارم میبود توی زندگی... ولی واقعا حیف. حیف ک واسه زندگیم هیچ وقت اون چیزی ک میخواسم نشده. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۱۰:۵۵

بعد داشتم ب این فکر میکردم ک چ جالب! من انواع اقسام عشق ها رو تجربه کردم...
من آدم عاشق پیشه ای بودم ولی دنبال این نبودم ک اینو اونو عاشق خودم کنم و لذت ببرم ازین کار. حتی گاهی اذیت شدم ک یه نفر عاشقم بود و نتونسم کاری بکنم. و اگرم خاسم کاری بکنم طرفو هوا برداشت! در حالی ک قصد من فقط کمک کردن بود واسه اینکه احساسه عمیقتر نشه.

عشق لب ساحل اولین عشقی ک بخاطرش کنکورمو خوب خوندم و انگیزه م شده بود واسه دکتر شدن! و همین شاید بهترینش بود ک انقد انگیزه خوب در من ایجاد کدر ک الان در این مقطع باشم.
عشق کسی ک از خودم یه سال کوچکتر بود ولی تفکر و اندیشه و طرز نگاهش ب زندگی سال ها بزرگتر... ک ناکام موند.. ک این منو ضربه زد. ک باعث شد با خودم و دوروبرم لج کنم. ک منو بیچاره و بیچاره تر کرد...
عشق استاد زبانم ب من ک باعث شد بالاترین نمره اون ترم باشم با اینکه میدونسم اینجوری نیس و تصویری ک انگشتمو گذاشتم روی سوراخ لپش و غرق خنده شد...
عشق همکلاسیم یا بهتره بگم ترم بالاییم ک شاید عشق نبود و لجبازی بود با خودم و گذشته ک اشتباه بود.... ک همین مهمترین اشتباهم بود.
عشق همکار یا پرسنلم بهم ک حتی انگیزه میده بهم واسه سرکار اومدن.
دیروز بهش میگم نمیتونم ناراحتی یکی از پرسنلامو ببینم. میگه آآآآآوووووو پرسسسسسسنللللل!!! :)) ناراحت شد. گفتم لوس نشو دیگه بابا هیچی نمیتونم بهت بگم از بس زود ناراحت میشی.
عشقای جالبی داشتم و الان ک نگاه میکنم همشون واسم فان بودن ک گاهی جنبه جدی پیدا کردن و گاهی جنبه کل کل داشتن.
و واقعا هم بیشتر جنبه کل کل داشتن! چرا همچین آدمی ام ک کل کل میکنم سر این چیزا آخه!
خدایا آدم کن منو ب حق همین ماه رمضونی.

و الان ک فکر میکنم میبینم هیچ وقت واقعا از ته قلبم عاشق کسی نبودم ک اگه اینطوری بود عشق آدمو انقد درگیر خودش میکنه ک بعد از اون حاضر نیسی دیگه ب کسی نگاه کنی. 
شاید مشکلم اینه ک آدم راحتیم و زود با پسرا صمیمی میشم. ک یا اونا صمیمیت رو چیز دیگه برداشت میکنن یا من واقعا خرم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۱۵
حتی طرز نوشتنم عوض شده! اینو ک خودم میفهمم! 
میگه حتی چهره ت عوض شده نسبت ب یه ماه پیش. میگم خب 1ماه پیش تنها بودم. یه نفس عمیق میکشه و ناراحت میشه و میگه ببین یهو یه چیزی میگی برجک آدمو خراب میکنی :))))
خودمم نمیفهمم چمه. نمیدونم چرا اینجوری شدم یا چرا دارم جریانو اینجوری جلو میبرم.
هی بهم میگه بگو چی تو دلته. بهش میگم هیچی نیس واقعا! میگه من میدونم یه چیزی هست و نمیگی. و بعد میرم تو فکر ک آیا واقعا چیزی تو دلم هس یا نه؟ و بعد با خودم فک میکنم ک واقعا چی باعث شد اینجوری بشه یا این اینطوری فک کنه. 
و باز بهش میگم هر حرفی گفتن نداره و چیزی نیس تو دلم و میخندم... یه خنده عصبی ک مونده این وسط چکار کنه...
دبروز بهش میگم میخوام از مرکز برم ولی نمیتونم. میگم یه ماه پیش تصمیمم برای رفتن از اینجا 100% بود ولی الان مردد شدم. میگه مگه 1ماه پیش چ اتفاقی افتاده ک مرددت کرده؟ گفتم آخه اینجا حالم خوبه...
و واقعا هم چند روزیه از افسردگی درومدم و حالم خوبه. شاید خیلی خیلی خوب نباشم. اونجوری ک میخوام خوب نباشم ولی خوبم. نسبت ب یه ماه قبل خوبم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۰۲