اومد
عههه من دیروز یه عالمه تایپیدم یهو برق مرکز رف وسط نوشته هامو همه پرید. بعد من فک میکردم ک ارسال کردم ولی الان نگا کردم و دیدم ک نههههههههههههه ارسال نشده و زدم تو سرم.
هیچی دیگه خبر اینکه آقایی اومد و کلی گل بارون کردیم و صحنه احساسی و خیلی خوب بود. تازه فهمیدم ک چقد دلم براش تنگ شده بود و چقدر الان قدر بودنشو میدونم. و آقایی دو تا کادوی خوشگل هم بهم داد.
یه سفر یهویی هم رخ داد تو عید و قراره راهی شیم سفر.
آقایی گف اون عوضیا هنوز سند رو آزاد نکردن و 60 تومن بدهی دارن تا اونو بدن و سند آزاد شه، دروغگوهای پست فطرت.
دفترچه خاطراتش رو آقایی داد نگاه کردم، نوشته بود اصلا از اونا حس خوبی نمیگیره و ناراحت بود... مث من ک آرزوی مرگ دارم، آرزوی مرگ کرده بود ولی آخرش نوشته بود نه! خانومی هنوز ب من احتیاج داره و من بهش قول دادم همیشه کنارشم. یه لحظه رتم تو فکر ک چقد شبیه همیم از این نظر. چقد کنار هم بودنمون باعث زنده موندنمون شده وگرنه جفتمون شاید الان نبودیم.
با همه سختیایی ک زندگی کردن باهاش داره ولی هنوزم شیرینه. هنوزم دلم براش تنگ میشه. هنوزم نباشه حس تنهایی دارم.
هرچند از همشون بریدم و خونواده گندش خودشونم نمیفهمن چقد ر..دن ولی فقط اونو میخامش