یه عالمه اتفاق
چهارشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۷، ۱۱:۰۲ ق.ظ
خب دیروز یه عالمه نوشته بودم از اینکه خدماتی میخواد ظهرا با من برگرده و من فقط دد روز واسش وانستادم عذاب وجدان گرفتم و اینا و کلی چرت و پرت دیگه... که در یک عملیات یهویی اومدن پایشم و مجبور شدم صفه مو ببندم... با اینکه قبلشم کپی کرده بودم نوشته هامو ولی بعدش رفتم سیاری روستا و سیستم و خاموش کردم و همش پرید.
خلاصه دیروز مریضه نشسته بود رو صندلی داشت باهام میحرفید یهو صندلی شکست و بیچاره پخش زمین شد:)) خیلی گناه داشت و دلم واسش سوخت. بنده خدا پیرم بود اینجوری شد:(
بعدش اومدم برا خودم چای بریزم، یهو سر قوری افتاد رو استکان و استکان شکست! :/
بعدشم ک یهو خبر رفتن و جابجا شدن مسئول مرکز اومد و من موندم حیرون :/ جایگزین پررر...
بچه هاهم داره طرحشون تموم میشه و من میمونم تنها و احتمالا نتونم جابجا شم. واقعا غصه دارم:/
بعدم مجبورم تا آخر وقت کاری بمونم... چقد روزایی ک آقایی مسئول مرکز بود خوب بود همه چی :/
خلاصه دیروز مریضه نشسته بود رو صندلی داشت باهام میحرفید یهو صندلی شکست و بیچاره پخش زمین شد:)) خیلی گناه داشت و دلم واسش سوخت. بنده خدا پیرم بود اینجوری شد:(
بعدش اومدم برا خودم چای بریزم، یهو سر قوری افتاد رو استکان و استکان شکست! :/
بعدشم ک یهو خبر رفتن و جابجا شدن مسئول مرکز اومد و من موندم حیرون :/ جایگزین پررر...
بچه هاهم داره طرحشون تموم میشه و من میمونم تنها و احتمالا نتونم جابجا شم. واقعا غصه دارم:/
بعدم مجبورم تا آخر وقت کاری بمونم... چقد روزایی ک آقایی مسئول مرکز بود خوب بود همه چی :/
۹۷/۰۱/۲۲