افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

آَشنا دارین؟

شنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۱۰:۱۸ ق.ظ
واقعیتش اینه ک شوشوی بیچاره هم از این وضعیت راضی نیست و دست سرنوشت چنین کرد با ما... ک فلا از هم دور زندگی کنیم. همه ی سربازای متاهل خوشالن ک محل زندگیشون میفته خدمتشون. همین پسرخاله من بعد تاهل با مدرک دیپلم افتاد ور دل خونواده ش. اون وقت ما با تحصیلات عالیه و خیر سرمون 10 سال وقت گذاشتن و درس خوندن باید تو سربازی دور شیم از خونواده.  کاش اگه کسیو میشناسین نیرو هوایی بهم بگین تا بتونم شوهرمو منتقل کنم شهر خودمون:( واقعا شرایط سختیه دور بودن ازش. 
چرا باید یه نفر با پارتی همه کار بتونه بکنه و هرجا بخواد بره و همه هواشو داشته باشن. اونوقت ما معمولیا تو بدترین شرایط دست و پا بزنیم فقط.
خسته شدم ازین شراطی. از این همه ناعدالتی. از این همه تنهایی...
انقد ذهنم آشفته س ک حتی نمیتونم نمرکز کنم و اینجا بنویسم...
این آقای س. هم ک ب شدت رو اعصابمه. برا کارا انتقالی گفته بود آشنا دارم و حالا هرروز ب یه بهونه ای توی تلگرام پیام میده. آخرشم فهمیدم ک هیچ گ.. نمیتونه بخوره و خودش باز سپرده دست بهورزم. دیگه دیروز جواب پیامشو ندادم... آخه عوضی ب تو چ ک من کجایی ام. مثلا همشهری تو باشم در روند پیگیریت تغییری ایجاد میکنه؟ واقعا دیوثه... پشت سرش از اولم حرف زیاد بود ولی من مجبور شدم بخاطر شوشو بهش رو بندازم. پیام دادناش منو یاد دوران مجردیم میندازه، شیطنتا و اعصاب خردیا...
دیشب کلی گریه کردم ب یاد همون دوران. دورانی ک مامان بابا کربلا بودن و نصف شب رفتیم نماز صبح:))) حال و هوایی ک اون زمان داشتم رو دیگه هیچوقت تجربه نکردم. کلی گریه کردم ب حال خودم و روزایی ک دیگه برنمیگردن.
واقعا در این راهه انتقالی ب چ کسایی رو انداختم... ب هرکی ک میشناختم و نمیشناختم. این وسط فقط از مهسا ناراحت شدم ک پیامو سین کرد و حتی جواب آره یا نه نداد. 
خلاصه ک از هیشکی بخاری درنیومد. فقط بهورزم امروز زنگ زده یه شماره داده. ک شاید با این بتونیم یه کاری بکنیم. ولی چشمم آّ نمیخوره.
میدونی... خیلی خسته شدم از همه چی...
انقد دلنازک شدم ک حتی از مامانم ناراحت میشم ک چرا یه هفته س زنک نزده حال دختر تنهاشو تو شهر غریب بپرسه... نمیدونم واقعا باید ناراحت شم یا نه؟ دیگه حتی قدرت تشخیص این چیزا رو هم از دست دادم و از یه کنار از همه ناراحت میشم. 
شاید رفتن از ایران شرایطمو تغییری نده و حتی بدتر هم بکنه، چرا ک من بعد طرح میتونم برگردم بهترین زندگیو بسازم ولی واسه مهاجرت تازه میشه اول دردسر و بدبختی. ولی بازم مصمم برا رفتن. وقتی میبینم حضورم مهم نیست و میتونن تحمل کنن دوریمو، چ بهتر ک برم و حداقل شرایط خودمو بهتر کنم. حداقل اگه اونجا تو خونه تنها موندم میتونم بیام بیرون و با همسایه م در مورد اینکه دلم برا خونوادم تنگ شده راحت صحبت کنم و نگران این نباشم ک پشت سرم حرف میزنن ازینکه این دختره تو خونه تنهاس. و حد اقلش اینه ک دعوای همسایه مو سر اینکه رفته زن دوم گرفته نمیشنوم و فحش ابلفضل و حسین ب گوشم نمیخوره.
حداقل اونجا تا لب ساحل میام و با دیدن مردمی ک بی دلیل شادن شاید غمم کمتر شه، ولی اینجا از ترس اینکه پشت در یه گربه گشنه نشسته و همه حواسشون هس ب اینکه کی میری و کی میای تو خونه خودتو حبس میکنی...
اونجا شاید همکاری داشته باشم ب اسم جک و رز و بتونم بی دغدغه باهاشون برم نهار بیرون و نگران این نباشم ک اگه کسی ما رو ببینه در موردمون فکر بد میکنه. یه حتی شاید پرسنلم خیلی با وجدان باشن و یهو ول نکنن بدون نوشتن پاس برن و من حرص بخورم....
اونجا حداقلش اینه ک نگران فیلتر تلگرام و قیمت دلار و طلا نیستم و دغدغه ای برای استرس ندارم. تنها استرسم میشه پسکی و ...
وای خدای من! مگه زندکی بی دغدغه هم داریم! این خارجیا چطور میتونن بی دغدغه زندگی کنن؟ ما ک عادت کردیم ب این چیزا ک....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۲/۱۵

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی