دوباره افسردگی...
در گیر و دار افکار رفتن... میگه شاید معاف شه و دست نگهدارم... چقد این بلاتکلیفی بده...
6-7 ماهه ک بلاتکلیفم... یا شایدم از اولی ک اومدم... ینی 10 ماه. تا میام یه حرکتی بزنم برای جابجایی یا ازین ور میگن نمیشه یا ازون ور میگن دست نگهدار...
موندم چ کنم و این منو افسرده کرده دوباره...
این چند روز تعطیلی یه روزشو با بهی رفتم بیرون و از خونه و اجاره خونمون ک چ جوری حقمون رو خوردن گفتم و تمام خاطرات ناخودآگاهمو ریختم بیرون. و دوباره اعصابم خرد شد... و همین مجدد منو افسرده کرد. تموم کارایی ک این چند ماهه کردن با من اومد جلو چشمم ..
اینکه حتی یه زنگ نزدن از من توی شهر غریب خبر بگیرن... اینکه ب من گفتم الهی یکی مث خودت گیرت بیاد! (ک از نظر خودم دعا بود تا نفرین) اینکه منو ایگنور میکنن. اینکه اومدن جلوی بهترین خونواده شهر ادعا و قپی میان...
خیلی ناراحتم میکنه همه اینا... فشار درس و کلاسای توتال و هندبوکم از یه طرف دیگه...
امروز هیچ انرژی ای برام نمونده... امروز از همه روزای این یه ماه اخیر افسرده ترم... امروز واقعا ناراحت شدم از وضعیت موجود... امروز واقعا ب حال خودم غصه خوردم...
دلم یه شمال میخواد ک بشینم رو ب روی یه جنگل پر از مه و فقط گریه کنم... یه دل سیر اشک بریزم و تخلیه شم.
توی این 4-5 ماه اخیر نیکی افسردگی منو کمتر کرده بود و این دور شدن ازش شاید یه علت دیگه ی افسردگی من باشه... دلم گرفته... از بالا پشت پنجره میرم ماشینشو میبینم یکم دلم آروم میگیره...
دیروز واسم یه دسته گل و شیرینی گرفته بودن... ولی چقد ماستن واقعا... بقیه بچه ها عکسایی ک گذاشته بودن پرسنل شون خیلی تحویل گرفته بودنشون .. من از هم هیچی در هیچ جا شانس نیاوردم... حتی کارت دعوت مراسم فردا برای من نیومده و اولش خیلی خورد توی ذوقم... ولی خوب نات ایمپورتنت دیگه چیزی برای من