افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

حالم گرفته س

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۰۵ ب.ظ
بعد چند روز تعطیلی اومدم. عید غدیر اومدن خونمون و من گفتم ک پاشو آخر شب یه سر بریم خونشون و گفت نمیخواد بریم تا حد خودشون رو بفهمن!
خدایا شکرت واقعا! باورم نمیشه انقدر عوض شده باشه.... کسی ک 4سال پیش اشک منو درمیاورد سر یک مهمونی رفتن و منو چقدر عذاب میداد حالا ک فهمیده چی به چیه خودش حتی تنهایی میره دیدن عموی مامانم ک از مکه برگشته! چقدر اون اوایل اذیت شدم من... چقد اشک زیختم شبا... خداروشکر بهتر شده اخلاقش... خداروشکر فهمیده ک چی به چیه...
خلاصه یه روزم رفتیم خونه بهی و تولد بچه ها رو گرفتیم و بعد دو روز اومدم مرکز و باز بدبختیا آوار شد رو سرم....غر زدن بچه ها از یه طرف غر زدن نیکی از یه طرف...
مرکز رو هواس همینجور... نه مسئولی نه امور عمومی.... ینی ریده این سیستم...
از طرف یک بهداشتی بهتون میگم ک این سیستم عملا ریده و هیچ ارزشی نداره برای تلاش برای ورود بهش...
امروز از صبح ک اومدم این نیکی رید ب اعصابم سر مراجعه ها و مرکز. میخواسم قرار بذارم با رییس باهاش صحبت کنم ک هماهنگ نشد و بیخیال شدم. خلاصه حالم خیلی گرفته بود، نیکی بهم زنگ زده میگه دیگه نبینم اینجوری بهم بریزی، گفتم منم دیگه نبینم تو اینجوری بامن صحبت کنی... گف من بعنوان یک شهروند صحبت کردم!!! 
هیچی دیگه کلا حالم گرفته بود... راننده یکم قهوه واسم آورد حالم بهتر شد...
خلاصه ک درگیر مرکزم این روزا خیلی. ذهنم درگیره..همه چیم درگیره... نمیدونم واقعا چی میخواد بشه ولی اعصابم از همه جا خرده...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۶/۱۳

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی