افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

۱۴ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

قلبا خوشحالم ک بلاخره بعد از 20 روز برمیگرده... واقعا خسته شده بودم از این شرایط، از هر نظر روم خیلی فشار بود... سعی میکنم توی مرکز زیاد خودمو خوشال نشون ندم چون بهم تیکه میندازن! ولی بازم ناخودآگاه میفهمن. 
8 تا مترو واقعا حالت تهوع میده! الانه ک بالا بیارم.
امروز مریض شده بود و اومد معاینه ش کنم. قراره پستش رو ارتقا بدن. میگه باورت نمیشه بگم چقد پیشنهاد داشتم! میگم ینی از سمت مقابلت؟ میگه آره پدرسوخته!! میگه من جلو تنها کسی ک زانو زدم تو بودی و تو خوب تونسی کنترلش کنی.
احساس میکنم خیلی لاشیه :)) ولی لامصب خوب یاد داره جا باز کنه تو دل... ینی تموم خانوما انگار ک بهش نظر دارن! حراستی هم هس! میگه گل داده بودم ب یکی ب حراست کشیده ولی من فک میکنم قضیه جدی تر از این حرفا بوده! 
خیلی خوشالم ک بیشتر از این جلو نرفتم! واقعا ب خودم افتخار میکنم. با اینکه ته دلم خیلی دیوونه شه!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۷ ، ۱۵:۱۸

میتونم بگم ک هیچ خبری نیس هیچ جا و منم اصن حالم خوب نیس...
هیچ رغبتی ب این مدل زندگی کردنم ندارم و هیچ انگیره ای هم ندارم! و حوصله ی هیچی هم ندارم!
خیلی بده آدم ب تنهایی عادت کنه! چون اینجوری دیگه کنار هیشکی حالت خوب نمیشه. هیشکی واست جذاب نیس مگر برای یکی دو روز و کنار هیشکی بهت خوش نمیگذره... فقط کنار خودت با تنهاییت بهت خوش میگذره...
آدمی ک با تنهاییش حال میکنه بدونین ب ته خط رسیده. بدونین تموم راه ها رو رفته. بدونین تهه تهش ب این رسیده ک هیشکی ب اندازه ی خودش ب فکر خودش نیس و هیشکی ب اندازه خودش خودشو دوس نداره. 
آدمایی ک با تنهایی شون حال میکنن رو اذیت نکنین... اینا هیچ خیری از دور و برشون ندیدن. اینا میدونن ب هیچی نباید وابسته شد... اینا میدونن ک هیچ وقت خودتو از دست نمیدی و تا لحظه مرگ کنارته... اینا میدونن تنها کسی ک درکشون میکنه و از حال و روزشون خبر داره خودشونن... 
یه جورایی هم خوبه اینجوری چون دیگه حالت وابسته ب هیچ گور ب گور شده ای نیس! 
و هرکی خاس ضدحال بزنه دایورتش میکنی. من واقعا دارم ب این مرحله میرسم. توی بحران روحی بدی هستم ولی واقعا دیگه برام مهم نیس و سعی میکنم هیچی و هیشکی برام مهم نباشه جز خودم. 

- ...کارای انتقالیش درست شد و احتمالا فردا پسفردا بعد از 2 هفته میاد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۷ ، ۱۵:۱۱

چرا من اینجوری شدم؟! حالم اصن خوب نیس

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۷ ، ۱۳:۴۳

ما را به سخت جانی خود این چنین گمان نبود...
شب جمعه همه چیو تموم کردم... و حالم واقعا خراب بود و الانم هست. همین ک از بالای پنجره ماشینشو میبینم بهم آرامش میده.
بهم میگه باشه من معکوس عمل میکنم. از صب هم حتی نیومده سلام کنه. 
این درگیری ذهن و عقل و قلب و احساس مسخره م منو پیر کرد. تموم عمرم داشتم با همه اینا میجنگیدم... و ب قول اون، آخرش ب کجا رسیدم؟ جز اینکه اذیت بشم و مدام تو  خودم باشم...
 میگه دیگه حتی فکر هم نکن. بهش خندیدم و گفتم مگه من میتونم فکرمو کنترل کنم؟ فکر من ب خودم مربوطه. من اگه میتونسم فکرمو کنترل کنم 6 سال افسرده نبودم... میگه دیدی گفتم اینجا نیسی... دیدی گفتم فکر و ذهنت اینجا نیس...
آهنگای مسیح رو بلند میکنم تو ماشینشو باهاش  همخوانی میکنم... میگه اصلا اینجا نیسی..
راس میگه... ولی خودمم نمیدونم کجام؟ فقط میدونم یه خلسه عمیق میخوام تا ب هیچی فکر نکنم... خسته شدم از این همه فکر بیهوده.
میگه تو بگو من چکار کنم؟ ساکت میشم.... آخه واقعا نمیدونم باید چکار کنه... من فقط یکیو میخواسم ک بشینه باهام حرف بزنه و آرومم کنه ولی...
بهش گفتم نمیتونم اونجوری باشم ک تو میخوای.
جمعه تموم روز خونه تنها بودم. خدا رو شکر این گروه کانفیدنشیال هس ک با بچه ها یکم میحرفم... عصر حالم خیلی خراب بود. تموم آهنگای مسیح و با صدای بلند با هندزفری گوش کردم و سردرد شدم! موندم با خودم چکار کنم! تنهایی داره دیوونم میکنه. هوم سیک شدم فک کنم. با خودم میگم من اگه از ایران برم توی یه کشور غریب چطوری میتونم دووم بیارم؟ چطور میتونم تنها زندگی کنم و دیوونه نشم. کما اینکه همین الانشم دیوونه شدم با اینکه بدجوری ب تنهایی عادت کردم... انقد عادت کردم  که حتی حوصله ی هیشکیو ندارم...
بهم گف تو رو خدا فقط خوب باش. قول دادی ک همیشه خوب باشی... 
و آخرین پیام من بهش این بود: ما را به سخت جانی خود این چنین گمان نبود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۷ ، ۱۱:۵۰