افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

گاهی فک میکنم چقد انسان موجود بی خاصیتیه ک ب همه چی عادت میکنه... این ویژگی مزخرف هم خوبه هم بد.
تو فک کن ب تنهایی عادت میکنی. ب نبودن کسی عادت میکنی. ب هرروز سرکار رفتن و هیچوقت استراحت نکردن. ب کشیک دادنای مسخره. ب نیود کسی ک دوسش داشتی. ب نبود کسی ک باهاش زندگی میکنی.  یا حتی ب بودن کسی ک حسی بهش نداری...
ب زندگی توی یه شهر کوچیکی ک کسیو نمیشناسی. ب نامرد بودن آدمای اطرافت. ب زندگی کردن با حداقل امکانات... حتی مث این روستایی ها ک هنوز برق ندارن و با توری زندگی میکنن...چون عادت کردن.
با خودم میگم اینا چ جوری میتونن زندگی کنن؟ بعد باز خودم جواب خودمو میدم ک این سوالو آمریکایی ها با خودشون در مورد ما ایرونیا میپرسن.
میپرسن اینا چ جوری میتونن بدون رعایت حقوق شهروندی و با حداقل امکانات زندگی کنن و دلشون ب یه اینترنت خوش باشه و چندرغازی ک میگیرن...
آقایی هرروز میزنگه احوالپرسی، دیروز زنگ زد ک هدیه روز زن رو واست خریدم ایشالا هفته دیگه ک دیدمت بهت میدم و کاش پیشت بودم ک همین الان بهت میدادم... نمیدونم از کی بود ک چنین جمله دلنشینی ازش نشنیده بودم. تو تنهایی دلم گرم شد. 
نمیخوام بگم توقع هدیه دارم یا هرچیزی. از اول خودمو نسبت ب همه چی بی توقع کردم ک تونستم تو این شرایط زندگی کنم. یا بهتر بگم اون منو بی توقع بار آورد ک هیچوقت ازش انتظار نداشته باشم و شنیدن چنین چیزی از کسی ک ازش توقع نداری دلگرمیه..(با بغض مینویسم)
آقایی الویت شهرشو یه جا دیگه زده و من احتمالا مجبورم جابجا بشم. فقط امیدوارم جایی ک میرم ازینجا بدتر نباشه.
دارم دست و پا شکسته یه چیزایی میخونم. دوسداشتم جدی بخونم و امتحان بدم و اینجا رزیدنت بشم. ولی عقل سلیم میگه باید رف. نگران مامانمم اگه یه روزی برم. نمیدونم واقعا الان در حال حاضر تنها چیزی ک میدونم اینه ک نمیدونم باید چکار کنم و باید منتظر سرنوشت شد ک ببینیم خودش چی واسه ما رقم میزنه.

پ.ن: هوا اینجا یه جوری شده ک دلم میخواس شهر خودم میبودم و میرفتم بام...ولی بام اونجا توی این هوا واسم انقد نوستالژیه ک شاید نتونم هجوم خاطراتو تحمل کنم و دووم بیارم. یا حتی هوا شبیه دم خونه اون شده ک از تو ماشین میدیدمش وقتی داشت گلای لب پنجره شو آب میداد.
پ.ن2: از دیشب قلبم درد میکنه. هرچی قرص خوردم فایده نداشته. هنوزم درد میکنه بویژه وقتی میخندم و نفس عمیق میکشم.
یه سکته قلبی هم نمیکنم راحت شم از دنیا...(ولی نه...آقایی منو لازم داره باید بمونم و بجنگم...)
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۵۲
واقعا قدرت تفکر، تخیل و ذهن آدمی عجب چیزیه...
ب هر جایی پرواز میکنه و هر چیزی رو تصور میکنه... ب هرچیزی سرک میکشه ... یا در راستای تحولت ب سمت حال خوب یا ب سمت حال بد و حالگیری...
گاهی هم مرض دارم و از قصد ب چیزایی فک میکنم ک حالم خراب شه...
اصولا تفکری در راستای بهتر شدن حالم ندارم...
ذهنم ب هرجا بخواد پرواز میکنه و هیچ کنترلی روش ندارم
دیشب تو اینستا فیلم تولد پسری رو دیدم ک دختری براش رقص چاقو میرف... دکور تولد کپی تم تولد آیدا بود و من یه لحظه فک کردم اون پسر، اونه!
یه لحظه حالم خیلی خراب شد. تصور اینکه کسی جلوش برقصه و ناز کنه یه لحظه حالمو گرف، نفسمو بند آورد... و تصور اینکه شب عروسی من...
نمیتونم و نمیخوام بیشتر از این در موردش حرف بزنم. 
نمیدونم احساس میکنم اینجا یه نفر میاد ک منو میشناسه و این زیاد حس خوبی برای نوشتن بهم نمیده. یکم محدودم میکنه و ذهنم رو برای نوشتن میبنده.
آهای کسی ک میشناسیم و میشناسمت، یه کامنت بذار ببینم همونی هستی ک فک میکنم؟
روز مادره و من کشیکم ب لطف و نامردیه بضیا...
یه مراقب سلامت مرد جدید واسمون اومده خیلی خوووبه. همش واسمون آش و ساندویچ و نسکافه میاره:)) میدونه هم ک شوهرم نیس هوامو خیلی داره.
توی این شهرستان کوچک برخلاف بقیه شهرستانا ک میشنوم هوای دکترشون رو دارن و خیلی بامعرفتن، اینجا اینجوری نبوده... نه اینکه بد باشن! ولی کلا کاری ب کارت ندارن و فقط حرف میزنن پشت سرت... این مراقب سلامت با معرفت برام چیز عجیبی بود اینجا! توی این 6 ماه اولین کیس با معرفته این خطه اس! اگه باز زیرآّی ای چیزی نزنه! چون معمولا بعد از اعتمادی ک ب هرکسی میکنم از پشت پام چنان درمیاد ک هی پشت دستمو داغ میکنم ک ب کسی اعتماد نکنم ولی هی باز خر میشم یه به ظاهر مهربونو ک میبینم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۲۷
خیلی اعصابم خرده
دیگه دلم برا آقایی تنگ شده:( جاش تو مرکز خالیه. 
زندگی مزخرفه. مزخخخخخخخخخخخخخخخخخرف
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۲۱

کارم واسم تکراری شده دیگه دوسش ندارم
هیچ چیز قشنگی واسم تو زندگی نیستش
هیچ چیزی ک منو ب وجد بیاره یا خوشالم کنه
سرم همیشه درد میکنه
حالمم هیچ وقت خوب نمیشه
ازون زمان ک با خودم لج کردم و با خدا قهر کردم.. دیگه هیچ وقت حالم خوب نمیشه
امروز یاد قرآنی افتادم ک ب اون هدیه داده بودم... ذره ای ازون اعتقادات دیگه نمونده واسم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۳۹
یا آدمای اطراف من خیلی نامرد و بی انصافن. یا من خیلی ساده ام و ب همه اعتماد میکنم.
وقتی اعتماد میکنم بهشون و میگم در نبود من کشیکای ماه بعد رو بچینین و بعد منو دقیقا میذارن روز مادر با یه امتیاز عادی و ب روی خودشون نمیارن ک اونروز عیده و شاید تو بخای از شهر غریب پاشی بری مادرتو ببینی، نامردن.
خیلی در حقم ظلم شد واسه کشیکای این ماه و ماه بعدم. از خنگیمه ک نمیتونم از حق خودم دفاع کنم و زود کوتاه میام و اهل درگیری نیستم.
دیگه حال و حوصله هیچی ندارم.
بدم میاد ازینکه همه آدمو واسه سواستفاده میخوان فقط. اینکه فقط کارشون با تو راه بیفته و تو هیچی دیگه...
دعا کنین کارم درست شه ازین شهرستان مسخره عقب مونده با آدمای بی فرهنگ و نامردش برم :(
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۱۵:۰۱
دلم ب نوشتن نمیره اصن.
واسه کشیکام ناراحتم نامردا هم روز مادر کشیکم هم پدر و همم ک امتیازشو عادی حساب کردن نامردا
هنوز درگیر اینیم ک همسری کجا بره بعد آموزشی
و درکل حال هیچی ندارم. نه غذا درست میکنم واسه خودم نه حال چیزی خوردن دارم.
دوس داشتم ازینجا برم ولی مث اینکه موندگارم فلا
:(
ب نقطه ای رسیدم ک دیگه هیچی واسم مهم نیس :/
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۶ ، ۱۲:۳۱
دلم گرفته...
نمیدونم چرا...میدونم ک از دوری یار نیس...نمیدونم شاید بخاطر اینه ک بعد یه هفته احساس میکنم دلم براش تنگ نشده... دلم گرفته ک چرا تنگ نشده و چرا مهم نی واسم. شایدم تنگ شده و نمیفهمم...
ب آسمون خیره شدم.. انقد ابرا سریع حرکت میکنن دلم میخواد برم سوارشون بشم...
دیروز و دیشب همش بارون اومد... هوا خیلی خوب شده انگار بهار داره میاد! حتی بضی درختا هم شکوفه دادن...
احساس میکنم حیف شدم... واقعا حیف من..حیف من... حیف من...بغضمو چکار کنم سرکار!
دارم شادمهر گوش میدم، خیلی دوسش دارم
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۴۳

انقد از تنهایی و بیکاری خیره ب صفحه گوشی و لپ تاپم نه تنها چشمام درومده بلکه حس میکنم چقد زندگی مزخرفه...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۰۸

بلاخره یکم بارون این دوروبر اومد و یکم هوا خوب شد...
مرکز خیلی بهم ریخته و مزخرف شده. دیگه اصن ازینجا خوشم نمیاد. دلم میخواد زودتر برم ازینجا...
کلی آدم جابجا شدن تو این چند روز... فقط خدا روشکر ک مسئول مرکز نیستم با این همه دردسر مزخرف اینجا...
یکم حال روحیم بهم ریخته باز مث کسخلا تو ذهنم همش با این و اون دعوا میکنم. انقد با اون زنیکه سلیطه تو ذهنم دعوا کردم ک خودم خسته شدم دیگه... عوضی هی جلو همه ب من تیکه میندازه. جلو دوست بابام، خونواده عروسمون. هر گوری ک پیدا کنه فقط زهر میریزه و زخم زبون میزنه و بعد ب من میگه ایشالا یکی مث خودت گیرت بیاد! آخه عنتر من از خدامه یکی مث خودم باشه انقد آروم و فهمیده ک جواب تورو نده و توی روت وانسته. من اگه مث بقیه دخترا بودم ک کلی تو روت وامیستادم و باهات دهن ب دهن میکردم عوضی... ایشالا ک یکی دقیقا عین خودتون گیر دختر عوضیت بیاد ک بفهمین چ ظلمی در حق ما کردین. پول ما رو دارن میخورن و یه آبم روش بعد زر مفتم میزنن........
اه خسته شدم ازین همه فکر مشوش و بهم ریخته... دهنمم هیچ جا نمیتونم باز کنم. اگه بابام بفهمه اینا چ جوری پول ما رو خوردن از من ناراحت میشه ک چرا بهش دروغ گفتم و جریانو نگفتم...انقد این جریان کصافط و خنده داره ک روم نمیشه ب هیچکی بگم... ک آی ایهاالناس عنترخانم پول ما رو خورد.
خسته شدم ازین فکرا... خیر سرم رفته بودم سفر ازین فکرا راحت شده بودم باز نمیدونم چرا مث خوره افتاد ب جونم. وقتی حال روحیم بهم میریزه دیگه انواع اقسام فکرا ک فکرشو بکنی میاد تو ذهنم...چکار کنم ب این چیزا فک نکنم. چ کا کنم حالم یکم خوب شه...دلم میخواد تا آخر دنیا فقط گریه کنم.خدایا مگه میشه یه نفر انقد بد و نفهم باشه. خدایا چ جوری یکیو انقد نفهم آفریدی و یکی مث مامان منو فرشته ! من فک میکردم همه آدما خوبن... ولی الان از نظرم همه بدن... 
چقد خوب بود دورانی ک هنو با این 3نفر عنتر آشنا نشده بودم و بنظرم همه آدما خوب میومدن...دنیا خوب بود قبل از اینکه اینا منو گول بزنن...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۰۷
هیچی دیگه... تو خونه تنهام فعلنی... نه حوصله غذا درست کردن دارم نه غذا خوردن...
نمیدونم چکا کنم... خیلی بده ک حال هیچی ندارم... نه انگیزه واسه رزیدنتی، نه استرالیا... نه هیچی...
هنو نمیدونم چکا کنم :( حس بلاتکلیفی و بی انگیزگی خیلی یده... همیشه بدم میومد ازینکه ب این نقطه از زندگی برسم... و بلاخره رسیدم :/

راستی مهندسای عزیز روزتون مبارک...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۰۸:۵۰