تو فک کن ب تنهایی عادت میکنی. ب نبودن کسی عادت میکنی. ب هرروز سرکار رفتن و هیچوقت استراحت نکردن. ب کشیک دادنای مسخره. ب نیود کسی ک دوسش داشتی. ب نبود کسی ک باهاش زندگی میکنی. یا حتی ب بودن کسی ک حسی بهش نداری...
ب زندگی توی یه شهر کوچیکی ک کسیو نمیشناسی. ب نامرد بودن آدمای اطرافت. ب زندگی کردن با حداقل امکانات... حتی مث این روستایی ها ک هنوز برق ندارن و با توری زندگی میکنن...چون عادت کردن.
با خودم میگم اینا چ جوری میتونن زندگی کنن؟ بعد باز خودم جواب خودمو میدم ک این سوالو آمریکایی ها با خودشون در مورد ما ایرونیا میپرسن.
میپرسن اینا چ جوری میتونن بدون رعایت حقوق شهروندی و با حداقل امکانات زندگی کنن و دلشون ب یه اینترنت خوش باشه و چندرغازی ک میگیرن...
آقایی هرروز میزنگه احوالپرسی، دیروز زنگ زد ک هدیه روز زن رو واست خریدم ایشالا هفته دیگه ک دیدمت بهت میدم و کاش پیشت بودم ک همین الان بهت میدادم... نمیدونم از کی بود ک چنین جمله دلنشینی ازش نشنیده بودم. تو تنهایی دلم گرم شد.
نمیخوام بگم توقع هدیه دارم یا هرچیزی. از اول خودمو نسبت ب همه چی بی توقع کردم ک تونستم تو این شرایط زندگی کنم. یا بهتر بگم اون منو بی توقع بار آورد ک هیچوقت ازش انتظار نداشته باشم و شنیدن چنین چیزی از کسی ک ازش توقع نداری دلگرمیه..(با بغض مینویسم)
آقایی الویت شهرشو یه جا دیگه زده و من احتمالا مجبورم جابجا بشم. فقط امیدوارم جایی ک میرم ازینجا بدتر نباشه.
دارم دست و پا شکسته یه چیزایی میخونم. دوسداشتم جدی بخونم و امتحان بدم و اینجا رزیدنت بشم. ولی عقل سلیم میگه باید رف. نگران مامانمم اگه یه روزی برم. نمیدونم واقعا الان در حال حاضر تنها چیزی ک میدونم اینه ک نمیدونم باید چکار کنم و باید منتظر سرنوشت شد ک ببینیم خودش چی واسه ما رقم میزنه.
پ.ن: هوا اینجا یه جوری شده ک دلم میخواس شهر خودم میبودم و میرفتم بام...ولی بام اونجا توی این هوا واسم انقد نوستالژیه ک شاید نتونم هجوم خاطراتو تحمل کنم و دووم بیارم. یا حتی هوا شبیه دم خونه اون شده ک از تو ماشین میدیدمش وقتی داشت گلای لب پنجره شو آب میداد.
پ.ن2: از دیشب قلبم درد میکنه. هرچی قرص خوردم فایده نداشته. هنوزم درد میکنه بویژه وقتی میخندم و نفس عمیق میکشم.
یه سکته قلبی هم نمیکنم راحت شم از دنیا...(ولی نه...آقایی منو لازم داره باید بمونم و بجنگم...)