افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

دلم میخواد خودمو پرت کنم از پنجره بیرون...
چقد الکی بیماری متابولیک اطفال خوندم...چقد الکی اعصاب خوندم... چقد الکی درس خوندم:(( هیچی تو امتحان مث آدم نبود سوالاش:(
واقعا ناراحتم ازینکه قبول نشدم...بعد 6 ماه تازه الان غم قبول نشدن اومد سراغم... 
اگه قبول میشدیم وضع مسخره مون الان ابن نبود:(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۴۱

وای یه هفته بصورت ناگهانی ناپدید شدم و چ همه اتفاق افتاده توی این یه هفته...:))
هفته پیش رفتم خونه دیدم آقایی ناراحت و تنها نشسته، دلم گرف. گفتم پاشو بریم سفر... گف جدی؟ گفتم آره...
در عرض یه ساعت مرخصی گرفتم و کشیک جابجا کردم و راهی شدیم...
رفتیم چابهار... فوق العاده قشنگ بود و خوش گذشت... انقد مناطق بکر . قشنگی داره ک آدم فک نمیکنم سیستان چنین جاهایی داشته باشه...
خلاصه این یه هفته م تموم شد و برگشتیم و آقایی رف سربازی :(
منم تنها برگشتم دیار غربت... مرکزم ک حسابی سر جابجایی پرسنل بهم ریخته...
یکم غمگینم ک عشقم رفته ولی بنظرم گاهی دوری اینجوری لازمه. یه مدت خودمم واقعا نیاز داشتم تنها بمونم... حداقل ب فواید بودن هم پی میبریم... خلاصه ک فعلا ذهنمئ خالیه و نمیدونم چی بگم... شاید بعدا بیام از خاطرات چابهار بگم...
از روزایی ک رفتیم درک و بریس و دریاچه صورتی و گیر کردن تو تالابو...:)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۲۵
نشد... کارمون درست نشد...
معافیت رو فقط برای 28-29 ماه زدن و ما ک 25 ماه بودیم شد هیچی... 
ینی باید بره سربازی با ماهی 200 تومن. ینی باید تنها بمونم اینجا، ینی اینکه هرچی میخوایم نمیشه...
ینی روزای مبهمی ک نمیدونم چی میشن... ینی اعصاب خراب و داغون من و روحیه افسرده اون .
خسته ام از همه چی..اینکه هیچی نمیشه..اینکه خونواده همسر سو استفاده میکنن از وضعیت ما...خیلی نامردن خیلی.
اجاره ای ک باید 4100 بگیریم میخوان 3 تومن بدن...  بعد من ب بابام الکی گفتم برای اجاره و خیلی میترسم بفهمه...اگه بفهمه بهش دروغ گفتیم دیگه از ما متنفر میشه:( گیر داده با اون پول بیایین ماشین بگیرین و من روم نمیشه بگم باباجان فلا هیچی نداریم... آخه مگه میشه یه نفر انقد بیشعور باشه. مگه میشه یه مادر انقد سو استفاده گر باشه. مگه میشه یه مادر پول بچه ش رو بخوره. 
نمیفهمم چ جوری:( اخه هیچ وقت تو خونواده ما ازین چیزا نبوده.
بخدا دیوونه میشم بهش فک میکنم.
حوصله هیچی ندارم. همونقد پولی هم ک میخواستیم جمع کنیم دیگه نمیشه.
انقدر عمیق ناراحتم ک نمیدونم چی بگم:(
حتی میخوام از شنبه ک با رفیقا رفتیم بیرون و خوش گذشت بنویسم، نمیتونم...انقد ناراحتم ک واقعا دست و دلم ب هیچی نمیره.
بنظرتون خودکشی کنم الان یا زوده؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۳۶
بنظرتون از ایران برم یا بمونم؟
دلم برا مامان بابام خیلی تنگ میشه:( من خیلی لوسم آخه
ولی دوس دارم برم...
خیلی تصمیم سختیه... نمیدونم چ خاکی بر سر بریزم...
همه اینا رو فرستادم تو ناخودآگاهم و فقط منتظرم طرحم تموم شه شاید فرجی بشه
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۱۵
بدبختی ای گیر افتادم ...
نمیدونم ادامه طرحو برم فاصله 1500 کیلومتری با حقوق خوب یا برم 200 کیلیومتری با حقوق سو سو...
اگه برم راه دور ک دیگه باید قید عروسی رفیق و عید رو بزنم...چون توی عید همش کشیکم... اگه بریم راه نزدیک زیاد فرقی با اینجا نمیکنیم و چ فایده از جابجایی... 
موندم چکار کنم واقعا... وضعیت آقایی هم ک معلوم نمیشه ببینیم چ خاکی تو سرمون بریزیم.
بلاتکلیفی خیلی بده. 
از چی دوس دارین براتون غر بزنم؟
راااااااااااااااستی الان یادم اومد غر جدید :)))))
ینی وزارت بهداشت ر..ده عملا... اومدن گفتن برا دفترچه بیمه های روستایی پزشک خانواده نمیتونه پاراکلینیک بنویسه. ینی نقش ما برا بیمه روستایی میشه فقط تجدید نسخه و زدن مهر ارجاع... ینی انقد عمیقه این مسئله ک اصن زبونم قاصره از حرف زدن و غر زدن.
پ.ن: پسره اومده میگه پام میخک درآورده :))))))) میخواستم بگم چ باغ و بوستانیه کف پات ک گل درمیاره:)) 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۲۶
چقد امروز برعکس بقیه روزا دیر گذشت...
خیلی خسته شدم... با اینکه مریضم کم بود و از صب با ماما نشسته بودیم ب حرف زدن و هرهر کرکر...
ظهر یه دقه چشامو گذاشتم رو هم و خوابم برد روی میزم... ینی هنوز ده دقه نشده بود ک با صدای خروس همسایه از خواب پریدم...
ینی این خروس همسایه دیوانه م کرده...یه دور صبا ساعتای 10 تا 11 شروع میکنه ب خوندن، یه دورم ک منتظره کی چشماتو میذاری رو هم ک سرصدا کنه...
هنوز نهارم درست نکردم :( برم خونه نمیدونم چ خاکی بر سر کنم...
چقد بده پانسیونمون سر مرکز نیس...مزخرفا...
خدا رو شکر دیگه تا یه ده دقه دیگه دارم میرم خونه...

راستی یادم رف از سیاری 2 روز پیشم بگم... رفتیم یه روستایی ک خادم امامزاده ان و 2-3 نفرن فقط...رفتیم تا بالا و برگشتیم... راننده مون رو خیلی دوس دارم خیلی پایه س. تو سیاری ها کلی از دستش میخندیم...
نمیدونم رفتن از این مرکز کار درستیه یا نه... مرکزو دوس دارم ولی بقیه شرایطش رو نه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۵۸

یه مریض خانم از یه روستای دور دارم، سایکوتیکه بیچاره...درست حسابی ک نمیگه وحرفاشو نمیفهمم ولی از روی داروهاش فهمیدم ک سابقه اسکیزوفرنی داشته...
هفته پیش رفته بودم سیاری روستاشون، شوهرش نبود.
اومد پیشم گف شوهرم داروهامو قایم کرده نمیذاره بخورم داروهامو چکار کنم...
از روی نسخه های قبلیش داروهاشو دوباره واسش نوشتم و از دارویار داروهاشو کامل گرفت و بهش گفتم ک برو این داروهاتو یه جا قایم کن یواشکی بخور... ب شوهرتم نگو دارو میخوری و من اومدم اینجا...شتر دیدی ندیدی...
یه نیم ساعتی باهاش حرف میزدم و آخرشم بهش گفتم شوهرت نفهمه هااااا...ب شوهرت نگیییی هاااا...کلی تاکید و اینا و اونم گف باشه...
داشتم سوار ماشین میشدم ک برگردم دیدم یه وانت آبی جلومون ترمز زد... یییییییک مرد سیبیل کلفت هیکل پیاده شد... قد حدودا 180 وزن حدودا 150 ، دور کمرشو بعدا گرفتم 130 بود :))) ینی میخوام ب عمق فاجعه پی ببرین ک چی بود:)))

حالا بگو این کی بود:))) شوهر همین خانومه سایکوزی بود. هم پیاده شد زنش پرید جلوش و داروهاشو نشونش داد و گف خانم دکتر برام داروهامو نوشته و آزمایشم نوشته :| 
بهش میگم من یه ساعته دارم بهت میگم ب شوهرت نگو بعد تو مث سنجد میپری جلوش بهش میگی :|||||||||
شوهرشم پلاستیک داروهاش داد ب دارویار گف نمیخوایم داروها رو این زن من بیخود کرده دارو بخوره! حالا از من اصرار و از اون انکار
هرچی میگم زنت مریضه نیاز داره دارو بخوره میگف نه من اینو زحمت کشیدم یه ماهه ترکش دادم شماها میخواین زحمتای منو هدر بدین :||
میگف بالا بری پایین بیای نمیذارم زنم دارو بخوره. گفتم باشه پس بیا مرکز تعهد بده و امضا کن ک پسفردا زنت کاریش شد نگی تقصیر ما بوده... گف باشه شما بگو من بیام محضر هرجا روهم بخای واست امضا میکنم :|
آقا حالا این امروز اومد ک واسش آزمایش و اینا بنویسم... خدایی ازش میترسما:)) اصن هیکلی داره دیوااااااانه:)) 
ازینور هی زنش میگف حالم خوب نیس ازونور شوهره میگف حرف مفت نزن چرا دکترا رو میپیچونی و دروغ میگی :)) گفتم حاجاقا خانومتون دروغ نمیگه این حالش واقعا بده، اصن قیافه زنه یه قیافه ماسکه و داغون ک تابلو بود افسرده هم شده...
زنه میگف میخوام برم پیش روانپزشک مرده میگف هاااااع تو بیشین ک برات نوبت بیگیرم :((
عاغا منم این وسط میترسیدم چیزی بگم بپره روم له بشم...
نمیدونستم چکار کنم....خیلی با شوهره حرف زدم ولی خیلی یه دنده و بیشعوره هیچی حالیش نمیشه :|
بیچاره زنه حق داشت سایکوتیک بشه:/

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۲۱

5 شنبه ک رفتیم دیار هیچ وقت فک نمیکردم چنان طوفانی بشه! دوس ندارم در موردش بنویسم...
ولی هم خوشحالم ک همسری جلوشون واستاد هم ناراحتم ک اونجوری شد و دیو بی شاخ و دم انقد گریه کرد... گرچه ک اشک تمساحه ولی خب دوس نداشتم اونجوری باهاش صحبت کنه...
از این ناراحتم ک من هیچ کاره ام و بیگناه و آخرشم همه چیو سر من میشکونن... 
دلم خیلی شکست... انقدر ک نمیتونم چیزی بگم... 
برای تمام روزهای متاهلیم دلم سوخت...به اندازه تمام روزهای بعد ازدواجم دلم شکست...برای تمام روزهایی ک در رفاه کامل بودم و هیچ غمی نداشتم دلم تنگ شد... و واقعا قادر ب نوشتن نیستم... انقدر ذهنم مشغوله از تمام حرفای گفته شده و گفته نشده... 
ازدواج کردم برای آرامشم و الان آرامشم رو ازم میگیرن ...
همیشه دلم میخواست بمیرم و هیچ عبایی از مرگ نداشتم ولی دیشب برای اولین بار با خودم گفتم اگه بمیرم چقد همسری تنها میشه و اصلا دلم نخواس تنها بمونه... 
یادم میاد با اون بنده خدای قبلی ک بحث ازدواج شده بود بهم میگف عزیزم مامان من دیوانه س و منو دیوانه کرده دوس ندارم بخاظر من وارد چنین خونواده دیوونه ای بشی ک آرامشت گرفته شه ... حالا میفهمم چقد دوسم داشت...
کاش همسری هم همین حرفو بهم زده بود و میگف خونواده ش دیوانه ن ... شاید از سر خودخواهی بوده و یا دروغگویی خونواده ش... وای خدای من چ خونواده دروغگویی داره ک فک میکنن از زرنگیشونه...فک میکنن خیلی زرنگن در حالی ک نهایت بیشعورین...
باورم نمیشه گیر چنین خونواده روانی ای افتاده باشم
بغضی توی گلومه ک فقط چون سرکارم باید قورتش بدم و نمیتونم خودمو خالی کنم

و از اینور خونواده من فقط بخاطر همسری ک کارش درست نشده قید مسافرتو زدن و گفتن بدون شما هرگز! تفاوت خونواده ها از عرش تا فرش...
کاش اینکه میگن خونواده ها باید هم کفو باشن رو جدی میگرفتم و با خودم لجبازی نمیکردم...
شاید نفرین بنده خدای قبلی پشت سرمه ک گیر چنین خونواده ای افتادم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۴۷

بدبختی ای گیر افتادیم برا این مهرای ارجاع...
هی باید توضیح بدیم، هی باید دعوا کنیم، هی باید فوش بخوریم، هی باید عصبی بشیم سر یه مهر مسخره و سیستم مسخره تری ک دولت راه انداخته...
ینی...
لااله الله... 10 بار نوشتم و پاک کردم... گفتم پسفردا میان منو ب جرم توهین ب وزارت بهداشت میگیرن...
ولش کن هیچی نگیم بهتره.
میخوایم ازینجا بریم... کار همسری ک درست نشد و بدبختی و استرسی داریم سر این... و سفرم ک کنسله مسلما... خدا کنه کارمون برا رفتن ازینجا درست شه.
انتظار دارم مامان اینا هم بدون ما نرن سفر، نمیدونم میخوان چکار کنن.. اگه برن عمیقا ناراحت میشم ک وجودمون بین اونای دیگه براشون مهم نبوده و یا حتی هوای عروسشون رو بیشتر از دخترشون دارن، ولی هیچ وقت هیچی نمیگم... و فقط از درون خرد میشم...بی صدا، مث همه روزای دیگه...
کاش یکم منو خشن تربیت میکردن و یاد نمیدادن تو همه چی باید کوتاه اومد و یاد داشتم از حق خودم دفاع کنم و جلو بقیه واستم و ب همه تحمیل کنم ک حرف باید حرف من باشه... دریغ از یکم احساس ریاست و حیف از این همه مهربونیم:(((

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۳۰

عاغا اینا چند تا کلمه دارن من خیلی خوشم اومده و خندم میگیره هی با خودم تکرار میکنم...
ب بچه کوچیک میگن بچگک :))) خیلی خوبههههه:)) میگن بچگکم اومده ابنجا یا بچگکم اینجوری شده :))
اولا ک اصن لهجه شون رو نمیفهمیدم الان یکم بهتر شدم:)))

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۴۵