افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

شروع کردم کلاسای ایروبیک رو میرم، اگه انشاالله باز گشادیم نشه و ول نکنم.
این هفته کلهم تو خونه فیلم گری و هوس میدیدیم.
و آخر هفته هم برنگشتیم ب دیار و حال رانندگی نداشتیم...دتس ایت!
زبانمم دارم میخونم ک ایشالا فول شم دیگه...
همین دیگه فلا خبری نیس... 
واقعا از وقتی تفکراتمو اینجا مینویسم خیلی حالم بهتر شده... نمیدونم حالا اثرات نوشتنه یا خودم یکم بیخیال تر شدم... هنوز یه سری ذهن مشغولیای چرتو پرت دارم، بویژه برای ماه رمضون ولی دیگه بهش اهمیت نمیدم...
خوش بحال خانومایی ک شوهرشون تو دست یه ملکه بزرگ شده! امروز یکی از بچه ها یه پست عاشقونه واسه مادرشوهرش گذاشته بود واقعا حسودیم شد بهش! اینگه من حتی نمیتونم احساس خوبی نسبت بهشون داشته باشم چ برسه ب اینکه دوسشون داشته باشم... اینکه منی ک همیشه عاشق همه آدما بودم و یاد نداشتم از کسی بدم بیاد و همه رو ب چشم دوست داشتن نگاه میکردم و برا همه ارزش قائل بودم حالا از 3 نفر توی عمرم متنفر و بیزارم... خیلی ازشون بدم میاد طوری ک وقتی میریم اونجا فقط هرکار میکنم فقط بخاطر شوهرمه.بذر نفرت رو در من کاشتن...
برعکس من، اونا نمیتونن کسیو دوس داشته باشن و فقط متنفرن...از همه بریدن و قطع رابطه کردن و این نفرت رو در من بوجودآوردن... خدایا کی بشه از دستشون خلاص شم... باورم نمیشه یه نفر بتونه با خواهر و برادر و مادر و تمام فامیل قطع رابطه کنه...چ چهره زشت و پلید و تنفربرانگیزی دارن... آی هیت دم. و باورم نمیشه من بتونم از کسی متنفر باشم چون واقعا هیچوقت نمیتونسم اینجوری باشم.چ کردن با من...چ کردن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۹۶ ، ۱۲:۳۸
نمیدونم اسمش مرضه؟! خودآزاریه؟! مازوخیسمه؟! کوفته؟! درده؟! نمیدونم چ مرگمه واقعا ک خوشم میاد خودمو عذاب بدم...
اینکه بعد یک سال برم تو اینستاش و ببینم پیجش قفل نیس و عکساشو نگاه کنم...
و بعد دلم مدام شور بزنه از اینکه حواسم نباشه دستم رو لایک بخوره و بفهمه اومدم سرک بشم، یا از اینکه عذاب وجدان بگیرم از کارم..
یه ماه دیگه مونده از اینکه یه سال بشه از اون حادثه ی شوم و تلخ ک بدترین اتفاق ممکن بود تو زندگی مشترکم...
زمستونا رو خیلی دوس داشتم ولی دیگه الان تک تک روزاش واسم یاد آور هزارتا خاطره مزخرفه...
هر اتفاقی ک بگی واسم تو زمستونا افتاده...
اولین قرار و اولین برف زمستونی...جدا شدن و بارون زمستونی... ازدواج و سرمای زمستون، خاطره های مزخرف متاهلی و شب چله ی زمستون، یا حتی همین پارسال ک نزدیک بود جدا بشم و بخاطر بابام کوتاه اومدم.
خسته ام از زمستونا... خدا کنه زمستون امسالم بد نباشه... 
خدا کنه زودتر خوب بشم... خدا کنه ازین حال و هوا دربیام.
دلم یه اتفاق خیلی خوب میخواد ک خیلی خوشحالم کنه... تقریبا آخرین باری ک این اتفاق واسم افتاد 10 سال پیش بود ک خبر قبولیمو تو دانشگاه شنیدم... ازون ب بعد تقریبا دیگه یادم نمیاد اتفاقی واسم خاص بوده باشه. یا حتی بعد جدایی دیگه هیچی از ته دل خوشحالم نکرده...حالا خوشحالی ک بماند حتی هیچ اتفاقی فرقی ب حالم نداشته. فقط دعا میکنم سایه پدر مادرم همیشه رو سرم باشه ک تنها دلخوشیم همون دو نفرن...کوچکترین اتفاق واسشون مساوی مرگ منه.خدایا این تنها دلخوشیمو ازم نگیر...
خدایا منو شفا بده از این مرض خودآزاری...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۶ ، ۱۴:۱۸

عاغا ینی چی آخه! 
ینی چی واقعا بچه هاتون رو از آمپول و دکتر میترسونین.
عاغا ینی چی چنین آسیب روحی ای ب بچه وارد میکنین!

این پدر مادرهای بی عرضه ای ک یاد ندارن بچه شون رو کنترل کنن و تنها سلاحشون میشه آمپول دکتر! آخه یاد نداری بچه تو جمع کنی بیخود میکنی از سلاح دیگه ای مایه میذاری و و باز هم نمیتونی بچه رو کنترل کنی..

طرف اومده برا ویزیت بچه 2 ساله ش... مامانش ک خودشو انداخته رو صندلی با اون هیکل بعد بچه بیچاره با اون پاهای کوچولو جلوش واستاده هی تکون میخوره. بعد مامانه میزنه پشت دست بچه ک تکون نخور وگرنه میگم دکتر آمپولت بزنه...
وای ک چقد دلم میخواس اون لحظه یه چشم غره برم ب مامانه و بهش بگم خودت شات آپ پلیز... اون طفلی کوچولو ب تو چکار داره.
باز اون یکی بچه ش از در اومد تو رف رو ترازو ترازو رو ترکوند باز برگشته میگه میگم دکتر آمپول بزنت ها...
ای آمپول و درد ، ای دکتر و زهر مار، ای بشین و مرض...
بچه بیچاره ک ب هیچی کاری نداشت زد زیر گریه. جلو نمیومد ک معاینه ش کنم از ترس آمپول. آخه مادر نمونه چرا چنین آسیب روحی ب بچه وارد میکنی. میدونی اون ترسی ک از آمپول و دکتر در بچه ایجاد شه چ آثار مخربی در بچه داره! ضمن این ک داری بی عرضگی خودت در آرامش بچه رو میرسونی ک یاد نداره یه بچه رو آروم کنی. واقعا ک

تو رو بخدا بچه ها رو از ترس آمپول یه گوشه ننشونین و آروم کنین. بذارین بچه ها بچگیشون رو بکنن

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۶ ، ۱۳:۴۹
من خیلی تحت تاثیر سریال گری هستم:( منو یاد خودم میندازه. هی بهش فک میکنم خیره میشم ب دیوار و فک میکنم مث خلا!
الانم در اتاقم بازه هرکی رد میشه احساس وظبفه میکنه یه کله ای بکشه تو اتاق ببینه چ خبره! من هستم نیستم، چکار میکنم، براشون جالبه ک خانم دکتر مرکز از صب تا ظهر پشت سیستم از جاش تکون  نمیخوره:))) اونروز یکیشون اومده میگه خانم دکتر وقتایی ک سرتون خلوته بیایین پایین پیش ما بشینین ( تو دلم گفتم ک بشینیم باهم تخمه بشکنیم و غیبت صغری خانم ک دیروز اومده بوده مرکز رو بکنیم..)
راستش از بعد ازدواجم دیگه حوصله خیلی از روابط رو ندارم. با اینکه قبلش خیلی اجتماعی بودم. نمیدونم چرا اینجوری شدم شاید شوهرم چون روابطش محدوده منو عادت داده. ولی در کل حال و حوصله هیشکیو ندارم واقعا.
گری رو بگوووووووو!! 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۹۶ ، ۰۸:۳۵

برگترین اختلاس این روستایی ها اینه ک با دفترچه بیمه یکی دیگه میان دارو میگیرن... 


طرف از روستایی با فاصله 2 ساعته از شهر اومده، جاده ای ک میدونم رفت و آمدش چقد سخته...میگه دفترچمو اشتباه آوردم! بعد میگی من خرم نمی فهمم ک رفته دفترچه همسایه ی دخترشو از تو شهر گرفته آورده...
ب هرحال.. ب روی خودم نمیارم ک دروغشو فهمیدم و براش مینویسم...
این همه اختلاس تو این جامعه بذا ما دل یکی رو اینجوری شاد کنیم... هرچند اینکار قانونی نیست....هرچند پرتوقع شدن و با اینجوری مریض دیدن انتظار دارن دفه بعد ویزیت رایگان شن. هرچند پررو میشن...ولی دیدن این همه فقر نقطه ضعف منه...دیدن چشمهای نگران یک مادر، چشمهای پر از التماس یک پدر نقطه ضغفه منه... دیدن خرد شدن غرور یک پدر جلو خونواده ش نقطه ضعفه منه ک هیچ قانونی نمیتونه توجیهم کنه برای ننوشتن دارو...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۶ ، ۱۲:۴۱

ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺁﺧﺮﺵ ﭼﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﻃﻔﯽ
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻗﯿﺪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﻢ...
...

ﻌﺪ ﯾﮏ ﮐﻢ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﯾﮏ ﮐﻢ ﻏﺼﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺭﻭﺩ...
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﮐﻪ ﻧﻪ ، ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﭼﯿﺰ ﻫﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ.
ﺑﻌﺪﺵ ﻻﺑﺪ ﻃﺒﻖ ﻧﻈﺮ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻭ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎﯼ ﻋﻠﻮﻡ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﻤﺎﻥ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﯾﮏ
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﻌﻘﻮﻝ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ "ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﻋﺸﻖ "، ﻭ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯽ ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﻭ ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ.
ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ:
ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺁﺭﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ، ﻗﻮﺭﻣﻪ ﺳﺒﺰﯼ ﻣﯽ ﭘﺰﻡ، ﺟﺮﯾﺎﻥ ﻣﻌﺼﻮﻣﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭ ﻏﺶﻏﺶ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﻡ؛
ﻭ ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺖ ﮔﻞ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻫﻨﺪﯼ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻤﮑﺎﺭﺕ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﻧﯽ ﻭ ﻏﺶ ﻏﺶ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ.
ﺑﻌﺪﺗﺮﺵ ﻫﻢ ﻻﺑﺪ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﯾﻢ....

ﺑﻌﺪ ﻫﯽ ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﻭﯾﻢ... ﻣﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺍﺳﺘﺨﺮ ﻭ ﮐﻼﺱ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ، ﺑﻌﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮐﻪ ﻻﺑﺪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍﻣﺒﺪ ﺍﺳﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﮔﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺑﻬﻤﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﺩ ﻭ ﺍﺻﻼ ﻫﻢ ﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺍﻓﺘﻢ؛
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﮐﻼﺱ ﮊﯾﻤﻨﺎﺳﺘﯿﮏ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ، ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺯﻧﺖ تأﮐﯿﺪ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﻭﺩ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺑﭽﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺮﻫﻦﻫﺎﯼ ﭼﯿﻦ ﺩﺍﺭ ﺭﻧﮕﯽ ﻣﯽ ﺧﺮﯼ ﻭ ﻋﯿﻦ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﯾﺎ ﻧﻪ!
ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ...؟ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ.
ﺑﻌﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﻟﺪﺵ ﺍﺯ ﺭﺍﻣﺒﺪ ﯾﮏ ﺟﻮﺟﻪ ﺗﯿﻐﯽ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﻣﻈﻔر! ﺑﻌﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﻬﻮ ﯾﮏ ﺑﻤﺐ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ...!
ﯾﺎﺩﻡ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻢ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﺘﺎﻥ ﻣﻈﻔﺮ ﺑﻮﺩ، ﻭ ﻣﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﺎﻃﺮﻩء ﺧﺼﻮﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺗﻮﯼ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻣﻈﻔﺮ.
ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﻬﺶ ﻏﺬﺍ ﺑﺪﻫﺪ ﯾﺎ ﻫﺮ ﮐﻮﻓﺖ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﻣﻦ ﻫﺰﺍﺭﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻤﺐ ﻫﺎ ﻣﻨﻔﺠﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ،ﻭﻟﯽ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ؛ ﻃﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﻣﻈﻔﺮ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻓﺮﻗﯽ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺗﻮ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻻﺑﺪ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﺍﺯ ﺩﻩ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺍﺑﺮﻭ ﺑﺮﻣﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ.
ﺑﻌﺪ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﭘﯿﺸﺖ ﻭ ﺍﺑﺮﻭﻫﺎﯼ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﺸﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺗﻮﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺟﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﯼ، ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﺷﺒﯿﻪ ﻣﻦ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ، ﻭ ﻫﯽ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﺕ ﺁﻭﺍﺭ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ،
ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ
ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩء ﺩﺧﺘﺮﺕ. ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻧﻤﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ
ﻭ ﻫﯽ ﺗﻘﯽ ﺑﻪ ﺗﻮﻗﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﯾﺎﺩ ﻫﻢ ﻣﯿﻔﺘﯿﻢ...
ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻧﯽ ﮐﻨﺪ، ﻭ ﻣﺎ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﯿﻢ ﭘﺎﯼ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﻭ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻏﺼﻪء ﭘﻨﻬﺎﻧﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺁﻫﻨﮓ.
ﺑﻌﺪ ﺷﺎﯾﺪ ﭘﺴﺮ ﻣﻦ ﺑﺮﻭﺩ ﺗﻮﯼ ﻭﺑﻼﮔﺶ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ:
" ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﻪء ﭘﺴﺮﯼ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺁﻫﻨﮓ ﻣﻌﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ"! ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮ ﺑﺮﻭﺩ ﺗﻮﯼ ﻭﺑﻼﮔﺶ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ:
" ﺑﺎﺑﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﺍﺵ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻮﯼ ﮐﻠﯿﭗ ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﻌﯿﻦ ﺍﺳﺖ".
ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻟﻌﻨﺘﯽ ﻫﻢﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ؛ ﺷﺎﯾﺪ ﻧﻮﻉ ﻋﺎﺩﺗﺶ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻭﻟﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ، ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ...!


از کتاب عادت می کنیم؛
زویا پیرزاد

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۶ ، ۰۸:۲۶

شروع کردیم ب دیدن فیلم آناتومی گری.
فوق العاده س... چقد قشنگ زندگی یه پزشک رو به تصویر میکشه. معتادش شدیم ناجور. هرروز 2-3 قسمتش رو میبینیم:))
ینی حرف ک میزنن هر کار میکنن کلی خاطره های بیمارستان واسه من تداعی میشه.
پیشنهاد میکنم ببینینش. با اون لهجه امریکن شیک و قشنگشون برای تقویت زبان هم عالیه. لهجه استرالیایی در برابر این امریکنا چقد دهاتیه :)))))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۶ ، ۰۸:۰۲

چرا هیچ انگیزه ای برای هیچ کاری ندارم:(
نه درست حسابی درس میخونم، نه پول درست حسابی اینجا میدن، نه حال ورزش و باشگاه دارم، نه غذا درست میکنم، نه هیچچچچچی.
ینی واقعا هیچی:(
تمام انرژیم تحلیل رفته و خسته ام هیچ انگیزه ای ندارم:(

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۶ ، ۱۲:۰۵

عکسای سواحل استرالیا و بضی از دریاچه های کشورای دیگه رو میبینم و با خودم فک میکنم ک
من قادرم روزها توی اون ویو بشینم و اصلا احساس خستگی نکنم.
قادرم ساعتها اونجا بشینم و ب هیچی فک نکنم و فقط ب صدای امواج آب و مرغ های دریایی گوش بدم
من قادرم صبح تا شب اونجا بشینم و بدون پلک برهم زدنی فقط احساس آرامش کنم...
قادرم کل عمرم رو در اون چشم اندازه چشم نواز باشم و احساس خوشبختی کنم...

احساس میکنم اشتباهی ب دنیا اومدم یا جای اشتباهی ب دنیا اومدم...
خوش ب حال کسایی ک خوشبختن و یا حداقل احساس خوشبختی دارن... مث منه قبل از ازدواج...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۶ ، ۱۴:۴۴

خیلی ناراحتم:(
یه پیرمردی اومد پیشم حدود 90 سال اینا... میگف تازگیا ک راه میرم بضی وقتا میخورم زمین:( بیچاره ب سختی با عصا اومده بود...
گفتم پدر جان چ جوری اومدی گف اومدم سر کوچه ماشین گرفتم...
داروهاشو نوشتم کفتم باید بری پیش متخصص، کیگف من سواد ندارم باید بچه هام وقت بگیرن ک اونام نمیگیرن:(
اصن حالم خراب شد:(
آخه چرا توی یه شهرای کوچک ک ادعاشون میشه مث شهرای بزرگ درگیر زرق و برق زندگی نشدن و هوای هم رو دارن باید یه پدر پیر تنها باشه و هیچ فرزندی هواشو نداشته باشه :(
اینجا ک انقد کوچیکه و خیرسرشون خونواده ها ب هم نزدیکه اینجوریه وای ب حال شهرای بزرگ...
خیییییییییییییییییییییییییلیییییییییییییییی ناراحتم اصن حسم قابل وصف نیس از این حس درونی :(
چرا ماها بزرگ میشیم انقد درگیری زندگی میشیم ک نمیتونیم واسه عزیزامون وقت بذاریم:(
میترسم از روزی کاز ایران برم و خونوادم ب من احتیاج داشته باشن:( میترسم از روزی ک خودم واسه پدر مادرم همچین بچه ای بشم:( میترسم از روزی ک بچه م هم اینجوری کنه با من:(
میگن کسیو قضاوت نکن چون نمیمیری مگر اینکه در شرایط همون طرف قرار بگیری تا بفهمی چی ب چیه:( خدایا من قضاوت نمیکنم و توروخدا هیچکسو با پدرمادرش امتحان نکن:(
اصن یه بغض سنگینی تو گلومه:( اگه سرکار نبودم حتما میترکید:((((( اشکامو سریع از تو چشمم با دستمال پاک میکنم ک اگه مریض اومد نفهمه اشک میریزم... اخه چشم و دل بضی مریضا ب ماها خوشه وقتی ببینن فاز غم داری اونام تو روحیه شون اثر داره... دلم نمیخواد مریضا بخاطر من حالشون گرفته شه:(
اصن از هم صب ک پاشدم حالم گرفته س...اصن هم چشممو باز میکنم بدبختیام میاد جلو چشمم و نمیتونم یه دقه حال خودمو خوب کنم...ب هیچکسم نمیتونم بگم چمه:( بگم از الان نگران مهمونی ماه رمضونم:( بگم تو ذهنم چقد با همه دعوا میکنم ولی رو لبم خنده س:(
خدایا میشه جونمو بگیری راحت شم از این همه دردسر و بدبختی:((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((((

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۶ ، ۱۱:۳۴