افکار مشوش

نوشته های ذهن آشفته من

نوشته های ذهن آشفته من

دو هفته تونستم تا حالا خودمو کنترل کنم و باهاش بیرون نرم! دارم موفق میشم... ولی دیگه امروز خیلی بی حوصله م و احساس میکنم دوزش توی خونم اومده پایین! :/ ولی مطمئنم ک دیگه بیرون نمیرم چون فک میکنم دیگه مث قبل این بیرون رفتنا حالمو خوب نمیکنه... آمفوتر شدم نسبت ب همه چی.
خیلی درونی عصبیم... و یه حس خیلی بد ک نمیدونم چ مرگمه و باید چکار کنم...
قرار بوده هندبوک رو تموم کنم هفته پیش ولی از بی حوصلگی هنوز 170 تا سوالم مونده... 
پریشب زنگ زد بریم بیرون و من گفتم خسته م و نرفتم.. و انگار ک ناراحت شد! چون دیگه دیشب خبری ازش نبود...
بهم گف نیستی دیگه... اگه نیستی بگو ک منم بدونم چون اینجوری من ضربه میخورم و به نفع تو میشه!! گفتم از کجا میدونی ک من خوبم! و واقعا هم نمیدونه چقد احساس داغون بودن میکنم :/ گفتم شاید تقصیر خودته.. باعث شدی کنارت احساس امنیت نکنم.... بعدم رف بیرون...
اصن خیلی کلافه ام. نمیدونم چکار کنم. بین یه عالمه احساسی ک منو به اینور اونور میکشونه سرگردون موندم. عقلم یه وره. دلم یه وره. خودم یه ور دیگه... خودم بی حوصله و رونده از تموم احساسات دنیا... 
این روزا مرکز خیییلی شلوغه و واقعا اینم کلافم کرده. ساعت کاریمون باز شده همون 8 ساعت و ریدن با این طرز مدیریتشون. 
من واقعا خسته ام.. شاید باید مرخصی بگیرم آخر هفته رو... چون واقعا اینیجوری نمیشه. آدم انقدر بی حوصله و کلافه آخه؟ با این حجم از خستگی و غر زدن ک نمیدونم واسه چیه و فازم چیه ... :/
همین الان از پله ها اومد بالا و از جلو در اتاقم فقط رد شد...و من پشتم لرزید و اشک تو چشمام نشست...چرا آخه؟ واقعا نمیدونم چ مرگمه... 
وقتی بخاد بی محلی کنه خوب میتونه و این منو کلافه میکنه. بعد من ک میخوام عین خودش باشم ناراحت میشه... و باز اینم منو کلافه میکنه... شت
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۰۴
چرا هرچی ک خوبه زود تموم میشه؟
چرا واقعا؟!
این شعر شادمهر نهایت حقیقته
همه چی فقط اولش خوبه... بعدش یا تکراری میشه یا لوس یا نمیتونی باهاش کنار بیای...
دنیای مزخرفیه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۷ ، ۱۲:۱۷
امروز یه مریض از روستا واسم اومده بود ک زنش لال بود... خودش و بچه 3 ساله ش مث بلبل حرف میزدن...
من اصولا نه در مورد کسی قضاوت میکنم و نه در مورد زندگی شخصی مریضام فکر میکنم چون بنظرم نباید وارد حریم خصوصیشون شد...
ولی یه چیزی خیلی ذهنمو مشغول کرد! اینکه این مرد وقتی درد و دل میکنه با زنش چ جوری جواب میگیره ازش؟ چ جوری میتونه با حرف زدن در مورد عشقش کنارش آرامش پیدا کنه وقتی پاسخی ک دوس داره رو نمیشنوه؟ و چقدر یه چنین زندگی ای بعد از یه مدت روتین میشه و زن فقط عادت میکنه بچه جمع کنه و غذا بپزه. و مرد فقط بره سرکار و بیاد بشینه غذا بخوره و بره برا خودش بگرده...  و چقدر گناه داره اون زن ک نمیتونه احساسشو از اعماق وجودش و با لحن بیان کنه... چقدر اذیت میشه اون مرد ک نمیتونه لحن عشق همسرشو بفهمه... البته این مدل زندگیا توی شهرستانای خیلی کوچک مث اینجا و روستاها خیلی روتینه... اینجاها نه عشقی هس توی زندگیا نه دوست داشتنی... اکثر زندگیا از سر اجباره و عادت... فقط روزاشون رو میگذرونن... بدون هیچ تفریحی و بدون لذت بردن از زندگی... انگار زندگی واسشون شده یه سناریوی تکراری ک فقط منتظرن یه اتفاق خوب از آسمون بیفته واسشون و خودشون هیچ تلاشی برای تغییر زندگیای روتینشون نمیکنن...
و این زن و شوهر خیلی خوبه ک باز هم انقدر تونستن در کنار هم 5-6 سال یه زندگی رو با یه بچه بسازن... و هنوز وقتی خانومه مریض میشه، مرده باهاش میاد و تنهاش نمیذاره... واقعا این خیلی خوبه و من خیلی مرد رو تحسین میکنم... 
خدا کنه خدا همیشه هواشون رو داشته باشه و شاد باشن و بهترین زندگی توی این روستا واسشون رقم بخوره..

پ.ن: این هفته از شدت کهیر دیوانه شدم... از اول هفته تمام بدنم برا اولین بار ریخت بیرون و ب هیچی هم جواب نمیده... وحشتناک میخارم... هی نمیخوام کورتون بزنم...هی میگم خوب میشم ولی! ولی نشدم :((  تازه الان نوع درماتوگرافیسم شده و رو بدنم چیزی میتونم بنویسم حتی :))))))) ولی خیلی درد و حس بدیه ... شایدم واسکولیت باشه نمیدونم! باید برم آزمایش...
این هفته خوب مقاومت کردم برای بیرون نرفتن... حداقلش عذاب وجدان ندارم... حداقلش میدونم من این کاره نیستم... حداقل فهمیدم حالم با خودمم خوبه حتی...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۷ ، ۱۱:۴۰

وای ک دل من وقتی انقد بیقرار میشه دیگه نمیفهمه چکار میکنه!
از حدود 6 سال پیش همچنی بی قراری ای نداشتم. دیروز وحشتناک حالم بد بود ... کلی فکرای بیخود توی سرم میچرخید و از خودم بدم میومد...
وای از دیشب :/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۷ ، ۱۲:۰۴
عجب بابا! من از دستش  ناراحتم بعد اون دو قورت و نیمش باقیه!
دست پیش میگیره پس نخوره! میگه چرا دیروز با دعوا ب من گفتم کولر و خاموش نکن!
جل الخالق! این بشر چیه آفریدی آخه :/
انقد از صب حالم بد بوده ک تا تلفن زد ک دعوا کنه آروم شدم!!!! ینی میخوام بگم دعواهاشم آرومم میگنه :/ خاکتوسرم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۷ ، ۰۹:۵۳

خیلی عوض شده... خیلی!
دیگه نه صبح ها میاد پنجره اتاقمو باز میکنه و نه نسکافه میاره واسم... نه حتی زنگ میزنه حالمو بپرسه و نه توی راه پله ها وامیسته واسه اینکه دزدکی نگام کنه...
از هفته پیش اینجوری عوض شد... از وقتی ب انتهای من رسید... 
از وقتی تمام من رو تمام کرد ... از وقتی تمام من رو گاز زد و تکه تکه کرد و فهمید ک من چی ام!
از وقتی بهش از گذشته م گفتم و از وقتی احساس کردم میتونم باهاش راحت باشم...
دقیقا همون زمانی ک داشتم باهاش حرف میزدم و راحت بودم داشتم تیشه ب ریشه حس خوبش میزدم...
نمیدونم واقعا! شاید از اول هم اونجوری ک من فک میکردم نبود و اون فقط وانمود میکرد... فقط وانمود میکرد تا بتونه صاحب تمام من بشه! تا ب هدفش برسه...
تمام احساسم نسبت بهش ته کشیده و توی ذهنم مدام باهاش دعوا دارم ولی نمیدونم چرا وقتی حرف میزنه من خفه خون میگیرم و هیچی نمیتونم بگم و آخرشم همه چی سر من شکسته میشه... 
نمیدونم چرا یاد نگرفتم درست حرف بزنم و حرف دلمو راحت بزنم... همش با همه انگار ک تعارف دارم... و این داره واسم غیرقابل تحمل میشه...
میخوام امروز ببینمش و تموم این حرفا رو بهش بزنم... 
روزای خوب منم اینجا تموم شد... عمرش قفط 3 ماه بود!
و احساس میکنم این یه برنامه 3 ماهه برا همه میریزه... باید کم کم خودمو جم کنم تا بتونم از اینجا بکنم و برم. باید بتونم دل بکنم از این مرکز کوفتی...
دیشب میگه متنفرم از اون مرکز کوفتی ک همش زیر ذره بینم...!!! تازه داره منم بدهکار میکنه.
ذهنم خسته س و احتیاج ب یه استراحتی داره ب دور از همه چی... دلم میخواد یه هفته برم و پیدام نشه! ولی نمیشه:( چقد بده ....
خیلی بده ک همیشه اونجوری نمیشه ک ما میخوایم... و در واقع برای من هیچ وقت نشده . 
دلم یک دل سیر گریه میخواد... یک دل سیر دوری... یک دل سیر تنهایی... 
تنها ک هستم تا دلت بخواد... انقدر ک این تنهایی هر بلایی سرم آورده...
تمام من تمام شده... و من ب انتهای خودم رسیدم! انتهای تمام تنهایی هام... 
و هنوز وقتی میبینمش نمیتونم حرفمو بزنم! لعنت ب این حرفایی ک ب زبون نمیان...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۷ ، ۱۱:۴۲
متنفرم از وضعیت موجود...
ذهنم اصلا کار نمیکنه و واقعا نمیدونم چکار کنم... مرکز نزدیک پانسیونم داره خالی میشه و واقعا موندم ک برم اونجا یا نه... خاکتوسرم ک نمیتونم تصمیم بگیرم. فکر ک میکنم میبینم نمیتونم از اینجا دل بکنم. از طرفی بودن اینجا جز حرص خودن و هرروز چشم تو چشم شدن با یه لاشی چیزی واسم نداره. تازه حقوق اونطرفم بیشتره ولی خب در کل نمیدونم هیچی!
همیشه خودم میگم وابستگی جلوی پیشرفت رو میگیره و نباید ب چیزی وابسته شد ولی خودم الان مث خر وابسته شدم ... ب اینجا و ب کوفت و زهرمارش! وگرنه اینجا چیزی نداره برا من!
تازه هرروز حرصم میخورم ک چرا فلانی داره با اون منشی میحرفه..چرا داره با فلان دختر میگرده. چرا داره با فلانی حرف میزنه... چرا دیگه تو اتاق من نمیاد! چرا مصداق بکن و در رو هستش؟!
شت ب همه چی واقعا.
اون یکی ازونطرف افسرده س و زنگ میزنه افسرده ام و دارو چی بخورم. ازونور تو گروه کانفیدنشیالمون چند نفر حالشون خوب نبوده...
طرف فوق تخصص جراحی قلب باز از وضعیت موجود میناله و میخاد پاشه بره...  شت ب همه چی
شت ب این مملکت ک کل مردممون رو افسرده کرده. همه ناراحتن. همه ناراضین. هیشکی ب فکر هیشکی نیس... 
چقدر همه چی سیاهه. چقدر همه چی بده. 
چقدر از همه چی بدم میاد. 
چقدر از این مراقب من متنفرم و در عین حال دوسش دارم و نمیدونم با این حس پارادوکسیکالم چکار کنم. چ جوری آدم میتونه از یه آدم لاشی خوشش بیاد آخه. دلم میخواد تموم فوشای دنیا رو بهش بدم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۷ ، ۰۸:۳۹
امروز واسه ارشد اکثر بچه ها رفتن مرخصی و مرکز خالیه تقریبا!  حوصله م سر رف از بس کسی نیس! و چقد مرکز دلگیره...
دارم ریکال سرچ میکنم. ولی بازم حوصلم سررفته... 
در ضمن از خودمم بدم میاد!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۰:۳۴
خدای من! من هنوز باورم نمیشه! و هنوز بعد سه روز توی شوکم! برای همین نتونسم بیام و بنویسم!
همش فک میکنم خواب دیدم... با خودم میگم آره بابا این خواب بوده! وگرنه مگه میشه من چنین کاری بکنم! و یه لحظه هیچی برام مهم نباشه! آخه مگه میشه؟ اونم من! منی ک انقد ادعام میشه!
ترجیح میدم در موردش صحبت نکنم ... چون دیگه فهمیدم خیلی خرم! کی میخام یاد بگیرم هرچیزی ارزش تجربه کردن نداره...
ولی فهمیدم چ حسای قشنگی هس تو دنیا ک هنوز تجربه نکردم... 
دیشب باز احساس کردم تو خواب تشنج کردم.. نمیدونم چرا اینجوری میشم گاهی. تمام طول روز انگشت پام میوکلونوس میزد و رو اعصابم بود. باید برم یه نوار مغز بگیرم...
خودمو حسابی درگیر کارای ریکال کردم...
این روزا دلم بدجوری هوس منتول لایت کرده... اینجای کوفتی هم ک پیدا نمیشه. دلم میخواد تنهایی انقد مست کنم ک دیگه هیچی حالیم نباشه و ب هیچی فکر نکنم و هیچی نفهمم...
دبشب خاب مهی رو میدیدم.... بعد کلی مدت! چ خاب خوبی بود! نمیدونم کجا بودم ک اتفاقی دیدم کنارم واستاده و بعد ک راه افتادم پشت سرم اومد... دلم خیلی واسش تنگ شده بود و توی خوابم کلی دیدمش... حس خوبی بود...
تمام بدنم درد میکنه... نمیدونم از افسردگیه یا مریضیم یا خستگیم یا چی... 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۷ ، ۱۳:۰۵

چرا نبودن این لعنتی توی مرکز منو بهم میریزه؟
چرا باید برام مهم باشه ک با کی میگرده و با کی میخنده؟
چرا دیدن ماشینش از این بالا، از پشت پنجره م بهم آرامش میده؟
چرا باید برام مهم باشه ک پاس میگیره کجا میره و چکارایی میکنه؟
چرا باید برام مهم باشه ک قبلا ک پاس میگرف بهم میگفت و الان هیچ خبری نمیده؟
چرا وقتی با بقیه وامیسته ب حرف زدن من بهم میریزم و ناراحت میشم ک چرا با بقیه گرم گرفته؟
چرا باید ناراحت شم از اینکه وقتی بهم میگه من پیشنهاد زیاد داشتم! با اینکه بعدش میگه جلو تنها کسی ک زانو زدم تنو بودی!
چرا باید فکر کنم ک بهم الکی میگه و مدلش با همه اینجوریه؟
چرا باید واسم مهم باشه واقعا؟
چرا دیگه مث قبل نمیتونم ب رفتن ازینجا فک کنم؟؟؟!!!!
چرا من اینجوری شدم آخه! 
چرا همه چیز انقد لعنتیه؟
چرا نمیتونم مث بقیه لاشی باشم و اونجوری ک دلم حال میکنه با بقیه بپرم...............
شت








۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۷ ، ۱۲:۲۴