یک شنبه ک رفته بودم شیفت از 7 صبح تا 10-11 شب و عملا رسم کشیده شد.
از اون روزم همش درگیر کلاسای توتال شدم و خلاصه نویسی و هندبوک . اصن یه وضی!
شهری اینجا رفته و چند بار زنگ زدن ک مریضاشو شما ببینین! و منم با قاطعیت گفتم نه! خیلی رو دارن ب خدا! فقط اد دارن سو استفاده کنن و کار بکشن از آدم ولی جاش ک باشه باهات همکاری نمیکنن.
گفتم من از دست سیستم ناراحتم و اصلا باهاتون همکاری نمیکنم! والا خیلی لجم میگیره ک نمیتونم جابجا شم یه روستای دیگه. عملا عمرم داره اینجا تلف میشه. خاک ب سر من!
نمیفهمم روزام چ جوری میگذره از بس خودمو درگیر این کلاسای تلگرامی کردم ولی خوبه اینجوری حداقل کمتر اذیت میشم!
نمیدونم نوشتم اون روزی رو ک انقد بهم فشار اومد و زنگ زدم برای جابجایی م و گریه کردم یا نه! ولی نشد و گفتن نمیشه چون اون زودتر گفته و بچه ی اونجاس!
خلاصه ک سه شنبه ها ک دندونپزشکی نیس من خیلی اعصابم راحته! همون روز نیکی اومده بود باهام صحبت کرد و گف اشتباه میکنی و اونطور ک فک میکنی ماجرا نیست و اینا :)) خندم میگیره واقعا!
آها بگم ک قبلشم یه دعوای کوچولو باهاش کردم و گفتم مث اینکه شما هنوز وظایفت رو نمیدونی! وظیفه ت این نیس ک منو صدا کنی و جلو بقیه کار منو ببری زیر سوال و اینجوری بحرفی. آخه دیروز جلو بهورزا برگشته ب من میگه چرا فلان روستا اینجوریه و کارشون افتضاحه. بهش گفتم من باید اینو از تو بپرسم!
خلاصه گف معذرت میخوام و اومد گف ک میتونیم مث قبل باشیم یانه! من گفتم نمیتونم دلمو نسبت بهت صاف کنم! چرا دروغ بگم؟ و اونم گف ک نه تو خودت نمیخوای!
خلاصه ک گذشت و فرداش اومد گف دیروز منتظر بودم زنگ بزنی ازت خبری نبود! گفتم خیلی وقته ازم خبری نیس چرا منتظر بودی؟ گف دیروز یه حرفی میزنی و امروز یه حرفی! ینی نمیخوای همه چی ب خوبی و خوشی بشه؟! گفتم نه!
نمیدونم چی فک کرده با خودش! فک کرده من ساده ام و هرچی دلش میخواد میتونه بگه و هرکار دلش میخواد میتونه بکنه؟!
ولی نه واقعا این دفه نمیخوام مث سری های قبل ساده باشم و زود باور! گفتم بذار یه بارم ک شده من مث خودش باشم و بپیچونم!
خلاصه ک از دیروز باد کرده و ب زور سلام میکنه و از جلو اتاق ک رد میشه نگاه نمیکنه و از پله ها بالا پایین مبره نگاه نمیکنه و خلاصه خدای خنده س :)))
فدای سرم منم هی میگم ب تخمم و برام اهمیتی نداره.
و خلاصه دیگه اینجوریاس این روزای ما!